آرگنا ۴

به نام خدا

 

وارد سالن مهمان خانه شدند ، سالنی بود وسیع که در ابتدای در ورودی آن تختی قرار داشت که برای صاحب مهمان خانه بود و در انتهای آن یک راهرو به سمت راست که احتمالا آشپزخانه آنجا بود وسمت مخالف راهرو نیز پله هایی که به طبقه بالایی میرفتند و در گوشه چپ تخت تنور نانوایی قرار داشت که آتش ان داشت خاموش میشد

در دور میزها افرادی از خود روستا و چند مسافر بی کس و کار و چند نفر شرقی ، همچنین چند نفر از سیلان ها نشسته بودند که با وارد شدن مهمانها همگی برای لحظه ای خاموش شده و به تازه واردین نگاهی انداخته و سپس سر بحث خود بازگشتند ، هاوین قیافه افراد را از زیر چشم گذراند و همه را برانداز کرد اما چیز مشکوکی ندید

سپس به سمت میز اخر راه رو رفتند و آنجا نشستند ، راد ۲ برادر جوانتر خود را فراخواند و سپس به هاوین گفت : شام چه چیزی میخورید ؟ هاوین گفت ، مثل همیشه ابگوشت ، یادش بخیر هر بار که از اینجا میگذشتم حتما باید سری به باتیس میزدم و ابگوشتی میخوردم الان هم دوباره هوس همان مزه قدیمی را کرده ام

راد گفت : چشم الان برایت اماده میکنم ، هومن ! هوشیار ! زود باشید برای اقایان شام حاضر کنید !

و جوانان در یک چشم به هم زدن رفتند دنبال وظیفه خودشان

راد برگشت رو به مهمانان کرد و گفت : خب تعریف کنید شما کجا و اینجا کجا ! از کجا می ایید و به کجا میروید ؟!

هاوین گفت : نه صبر کن اول تو بگو چه بلایی سر باتیس امده است ؟ من او را دقیق یادم است که میتوانست از انجا تا آخرین پست نگهبانی شمال را ۵۰ بار برود و برگردد فکر نمیکنم که اخر عمرش بوده باشد

راد اهی کشید و گفت : راست گفتی برادر ، باتیس از پیری نمرد ، او را در جنگل پیدا کردیم همین جنگل انطرف جاده چنگال هایی به قلبش خورده بود که معلوم نبود مال کدام جانور سیاه بختی است انگار که جادو شده بود ، سه روز دنبالش گشتیم و اخر وقتی بود که در نهر کوچکی جسدش را پیدا کردیم و صد حیف از ان پدر که اینگونه عمرش به پایان رسید

هاوین ریش خود را خاراند و نگاهی به نقش و نگار قالیچه ای که راد روی ان نشسته بود انداخت و گفت : عجب ! شاید داستان سفر ماهم بیربط به این قضیه نباشد ، قضیه مربوط به این ایام شوم است که گرفتار آن شده ایم ، دارم میروم شمال تا سروگوشی اب دهم و ببینم اوضاع از چه قرار است ،

عشایر کوچنشین پایداران الان چهارمین سال است که در شمال سیاهسنگ ساکن نشده اند ، کوچنشین های شاهین نیز الان ۱۰ سال است که دیگر به سمت شمال نمی ایند همینطور در جنوب نشسته اند و تکان نمیخورند

راد گفت : بله پایداران دیگر به سمت سیاهسنگ نمیروند الان به سمت شمال شرقی میروند به سمت سنگان .

رعد و برقی شدید بیون نواخته شد و تصویر رعد از پنجره رو به شمال مهمان خانه نمایان شد و سپس باران شروع به باریدن کرد ، البته انقدرها هم شدید نبود ولی صدای بارش ان وقتی به سقف سفالی مهمان خانه میخورد راحت شنیده میشد .

هاوین گفت : شما چیز مشکوکی در این روستا ندیده اید ؟

راد گفت : مشکوک ؟ آه این روزها همه چیز مشکوک هست ، همه چیز دارد به سیاهی میرود ، سینه ام تنگ شده است .

راستش اوضاع رو به منوال نیست ، باران میبارد خورشید میتابد اما نه مثل سابق فکر میکنم انگار با قحطی طرف خواهیم شد .

هاوین گفت : قحطی ؟ چه قحطی ؟ الان سالهاست محصولی از شمال به سمت جنوب نمیرود ، بازارها از برنج و گندم شمال محروم شده اند . از چای و توتون هم که هر چیزی به دست ما میرسد آب باریکه ای است در برابر دریای غرب .

راد گفت : سالهاست که مردم ما محصولشان رو به افراد اِمِن میفروشند .

( امن ها افرادی بودند که در ناحیه شمال غرب ارگنا ساکن شده بودند آنهاافرادی گوشه گیر و به دور از اجتماع بودند و علاقه ای به حشر و نشر با ملل دیگر نداشتند . بعضی ها میگفتند آنها فرزندان غولهای جنگلی هستند که با دختران ربوده شده کوهنشینان سرزمین های زمستانی وصلت کرده اند . حرفی بود که دهان به دهان میچرخید )

راد ادامه داد : انها همه ساله در فصل درو می آیند و هر قیمتی که بدهیم در عوضش طلای ناب تقدیم میکنند . طلا چشمان مردم را کور کرده است ، بعضی ها سهم غذای کودکانشان را هم در برابر طلا میدهند .

هاوین گفت : طلا ؟ ان جنگل نشینان از کی به پول و ثروت علاقه مند شده اند تا جایی که یادم می امد پول انها پوست شکار بود و نه استخراج طلا در توان آنهاست .

راد گفت : هنستار و ناگهان انگار سایه ای سیاه محیط را پوشاند ، گوش ها همه تیز شد و شعله های نور رو به خاموشی نهاد

هاوین گفت : این اسم شیطان است آنرا به زبان نیاور ، این اسم شوم است .

راد گفت : شوم بود ، اکنون ملت او را میپرستند ، سفیرانش همه روزه در گردش هستند ، او در حال تجمیع نیروست ، اما به چه منظوری نمیدانم

سفیرانش میگویند : جنوب ملت شمال را فراموش کرده ، انها فقط موقع گرفتن مالیات پیدایشان میشود ، چه امکاناتی برای شمال راه انداخته اند که مالیاتش را هم میگیرند ، فقر و بدبختی شمال را فرا گرفته ، و آنها با پول شما زندگیشان را آباد کرده اند .

هاوین گفت : ما که نه از شمال و نه از جنوب خیری ندیدیم ، ترجیح دادیم هر چه که هست رو خودمان حل کنیم و با آن یا کنار بیاییم یا شکست دهیم

راد گفت : مردم عادی همیشه دوست دارند کسی بر آنها حکومت کند ، انها آزاد زیستن رو تحمل نمیکنند , آنها پول خوبی به کشاورزان و دامدارها بابت آذوقه میدهند ، دیگر کسی نگران فروش محصولاتش نیست . البته این ملت هم ابله هستند ، هر چه دستشان می آید میفروشند و طلا میگیرند و فردا هم دوباره عین گداهای ” آردل ( شهری در جنوب شرق آرگنا که سالهای پیش غرق شد ) ” یک دستشان زیر چانه و دست دیگرشان کاسه گدایی جلوی ملت دراز میکنند و صبح تا شب آه و ناله که نداریم و لعنت بر جنوب که به ما چیزی نمیدهد

البته سال های قبل اراذل و اوباش همیشه برای مردم روستاها دردسرساز بودند ، الان دیگر از آنها خبری نیست ، همه میگویند افراد هنستار اراذل و اوباش را قلع و قمع کرده اند ، البته از من میشنوی اینطور نیست ، کاسه ای زیر نیم کاسه است و شدیدا از این قضیه بوی شر می آید ، اما چه کنیم که این ملت عقلشان را باخته اند.

بارش باران کمی شدت گرفته بود و صدای چیلیک چیلیک از سقف سفالی مهمان خانه می آمد و گاهی هم صدای رعدی از بیرون شنیده میشد . دیروفت بود و سالن اصلی خالی شده بود و ملت هر کدام در اتاق های مهمان خانه خوابیده بودند

فقط هاوین و هنیر و راد و برادران راد مانده بودند که آنها هم سرگرم تمیز کردن میزها و جارو کردن مهمان خانه بودند

هاوین و راد سرگرم بحث بودند که ناگهان صدای زنگ ها از بیرون شنیده شد ، صدای مردم بلند شد و باز انگار غریبه ای پایش را به قلمرو این مردم گذاشته بود ، اما بعد از چند لحظه صدای زنگ ها خاموش شد و فقط صدای همهمه و مردم بود که بلند شنیده میشد ، راد از لبه تخت بلند شد و به سمت در رفت و در را باز کرد ، هاوین صداهای مردم را از بیرون میشنید :
_ از جان ما چه میخواهید ؟ ما را به حال خودمان بگذارید !

_ مزاحمان همیشگی ، مالیات چی ها ، هان باز پیدایتان شده ؟

_ راد اینها را راه نده بزار شرشان را کم کنند .

اما راد بی توجه به حرف های مردم درب را گشود تا تازه واردین به داخل مهمان خانه قدم بگذارند ، هاوین هم از انتهای مهمان خانه نگاه میکرد .

اولین نفر که پایش را داخل گذاشت یک سرگروه نظامی بود ، با شنلی خاکستری که اب و گل آنرا کثیف کرده بود کلاه خودش هنوز روی سرش بود ، کلاه خودی چرمی و قهوه ای رنگ که علامت خاصی روی آن نبود

بعد از سرگروه ، علم دار و بعد بقیه افراد هم وارد شدند ش، مردانی قوی هیکل و مغرور و البته خسته راه و فرتوت سرما و مذمت و گزش های مردم ، قبل از اینکه بتوانند پرچمشان را جمع کنند ، هاوین علامت دو اسب سیاه و سفید که از نیم تنه روی پا ایستاده و دستهایشان را به سمت هم گرفته بودند دید ، همچنین در گوشه پرچم نیز علامت سه نیزه و یک سپر در کنار هم دیده میشد

اینها علامت مرزبانی شرق بود ، سواران سمت رودخانه سفیدرود . راه بسیار طولانی امده بودند اما برای چه معلوم نبود

سرجمع ۲۰ نفر میشدند . و در همین حین یکی از سربازان دیگر که احتمالا مسئول سر و سامان دادن به اسب ها بود وارد شد و شدند ۲۱ نفر .

سرگروه که اسمش بالاز بود امد جلوی راد وایستاد و گفت ، من بالاز هستم ، از مرزداری غرب سفید رود ، قصد داریم تا فردا به سمت شمال حرکت کنیم

راد گفت : خوش آمدید ارباب ، ولی من جای خالی در اتاق برای شما ندارم ، الان همه اتاق ها پر هستند ، بالاز گفت ، مشکلی نیست همینجا روی همین تخت ها دراز میکشیم ، فردا صبح صبحانه مختصری به ما بده و ما هم میرویم پی کارمان ، سپس رو به افراد کرد و گفت همینجا روی همین تخت ها میخوابیم

صدای اعتراضی ضعیف و من من هایی از آنها بلند شد که بالاخره بعد از چند روز اسب سواری اکنون باید روی تخت های چوبی سفت بخوابند ، هر چند بسیار خسته تر از آن بودند که چانه بزنند ، پس با مختصری سروصدا هر کدام خودشان را روی تختی جا کردند و کم کم در دام خواب افتادند .

فقط بالاز مانده بود که روی تختی نشسته و دستهایش را روی زانوهایش گذاشته و به زمین چشم دوخته بود و انگار داشت به ذهنش استراحت میداد ، برادران راد هم بعد از سروسامان دادن سربازها کم کم ناپدید شدند

اکنون هنیر هم در کنار هاوین روی تخت ولو شده بود و صدای خروپف ضعیفش شنیده میشد .

هاوین نگاهی به سرتاپای بالاز انداخت و گفت : اوضاع خوب است ؟

بالاز که غرق در تفکر بود به حرف او واکنشی نشان نداد ،

هاوین دوباره گفت : رئیس ؟

بالاز به خود امد و گفت : بله ، چیزی گفتید ؟

هاوین گفت : بله رئیس ، گفتم اوضاع خوب است ؟

بالاز گفت : اوضاع کجا ارباب ؟

هاوین گفت : آن دورها ! سمت شرق ، سمت بالا که دارید میروید !

بالاز لبخند تلخی زد و گفت : چه بگویم ، فعلا چیزی نمیشود گفت تا اینکه برویم و ببینیم و معلوم شود ، اوضاع شرق خوب است ، خبر خاصی نیست ، شاکو ها ( قبلیه از جانوران شبیه انسان با دم هایی کوتاه و شاخ که گوشت خوار هستند و بعضا از گوشت انسان هم تغذیه میکنن ) ( در نواحی شمال شرق آرگنا به عقب رانده شده و در غارها پنهان شده اند ) بعضا به سمت ساحل غربی حمله میکنند ولی نمیتوانند از آن بگذرند اب جریان شدیدی دارد ، مجبورند بیایند پایین که هنگ مرزی ما آنها را تار و مار میکند ،

چند روز پیش هم که خبر دادند بهترین افرادم را بردارم و بیایم این سمت ببینم چه خبر است ، میگویند اراذل و اوباش و راهزن زیاد شده و باید حساب آنها را برسیم

هاوین گفت : راهزن ! فکر میکنم قضیه پیچیده تر از چندتا راهزن و اوباش ولگرد باشد ، این پلیدی بزرگتر از ان چیزی است که فکرش را میکنیم ،

بالاز گفت : زیادی نگرانی دوست عزیز ، اصلا هرچه میخواهد باشد ، آیا قوی تر از شاکو ها خواهد بود ؟

هاوین نگاهی نافذ به بالاز انداخت و گفت : مگر شاکوها کم خرابی به بار آورده ند ؟ هرچند که فکر من شدیدا ناراحت است ، احساس میکنم جریانی در پیش است که بسیار فراتر از شاکو و هر پلیدی دیگری که زیسته است باشد .

بالاز گفت : خواهیم دید ، من که وظیفه م مشخص است است

هاوین گفت دقیقا به کجا میروید ؟

بالاز گفت تا مسیر ” توم ” میرویم و بعد از ان اول به برج نگهبانی شرقی و بعد هم به برج نگهبانی غربی سری میزنیم ، شما کجا میروید ؟

هاوین گفت ما تا روستای ” جیرن ” میرویم ، آنجا فامیل هایی دارم که میخواهم به آن ها سر بزنم و هم سر و گوشی آب بدهم ، واقعیت اینست که احساس میکنم کسی به مسئله ای که پیش رو داریم توجهی ندارد ، میخواهم خودم دست به کار شوم ،

بالاز گفت : نگران نباش رفیق ، هنوز در این سرزمین فرماندهان نظامی لایق پیدا میشود ، آنها مواظب همه چیز هستند،  حتی اگر مشکلی پیش بیاید میخواهی با این چند نفر دهفان و جوانک چکار انجام بدهی ؟

هاوین گفت : در حد خودم میتوانم کاری انجام بدهم ، فامیل هایی در قبایل مختلف دارم که هر کدام میتوانند چندین مرد جنگجو گرد بیاورند، هر چند که اسلحه ای در دستمان نیست جز همان شمشیرهای قدیمی و زنگ گرفته.

آنشب تا دیروقت هاوین و بالاز در مورد مسائل نظامی و اوضاع ان سرزمین گفتگو کردند تا اینکه نزدیک سحر خوابشان برد

 

Leave a Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.