آرگنا بخش ۱

به نام خدا

 

نوشتن آرگنا رو من از ۱۶ سالگی شروع کردم , در کل داستان نویسی رو من وقتی ۱۰ ساله بودم با دستکاری داستان های کوتاه و یا نوشتن ماجرای کارتونی که دیده بودم آغاز کردم و کم کم پیش رفتم , اون موقه ها به خاطر سن و سالمون و درگیر نبودن با مسائل اصلی زندگی فکرمون آزاد بود و میتونستم از قوه خیالم بهتر استفاده کنم , این شد که آرگنا رو نوشتم و چند بار رونویسی کردم

چیزی که الان منتشر میکنم رونویسی ۴م آرگنا هستش و احتمالا باز هم رونویسی خواهد شد , و هنوز در حال طراحی نقشه ها و اثار هستم , امیدوارم شما هم بتونین در این راه من رو کمک کنید

لطفا بعد از خوندن هر بخش نظرتون در مورد اون قسمت رو بهم بگید تا بتونم بهترش کنم و همچنین این مطلب رو به بقیه هم پیشنهاد بدید تا بخونن

لایسنس و حق نشر : لطفا توجه داشته باشید که من برای این داستان زحمت زیادی کشیدم و حق نشر اون رو به کسی ندادم و بنابر این کسی اجازه چاب این ها و یا انتشار به صورت الکترونیکی بدون اجازه کتبی من رو نداره

و شما دوستان عزیز لطفا داستان آرگنا رو به صورت کامل در وبسایت ها و کانال ها خودتون منتشر نکنید بلکه فقط بخش کوچکی در حد ۳۵۰ حرف از اون رو منتشر کنید و برای کل داستان به همین مطلب لینک کنید

قسمت اول داستان در ادامه مطلبه

به نام خدا

در زمان های بسیار کهن در جهانی دور دست در شمال جهان ارگنا مردمی به نام ایرلن ها زندگی میکردند ، ارگنا از قاره های کوچک و بزرگی تشکیل شده بود که ایرلن ها در شمال قاره ووستا ، زندگی میکردند ، مردمی میانه قد با موهای مجعد و چهره های زرد و سرخ که پیشه و کار انها کشاورزی ودامداری و زنبور داری بود . ایرلن ها در ناحیه مینار که خود از ۱۰ روستای بزرگ به همراه مینار مرکزی تشکیل شده بود زندگی میکردند ، مینار به معنی چشم است ، احتمالا به خاطر وجود چشمه های اب گرم در مینار و یا اینکه روستای مینار شبیه مردمک چشم در میانه روستاها قرار دارد . ، ایرلن های ناحیه روستاهای شمال زنبور دار و در کار پرورش گوسفند بودند و نواحی جنوبی و مرکزی به خاطر عبور چند رودخانه دائمی در کار باغ داری و مزرعه داری ، انها در کار مزرعه داری و کشت سبزی جات و میوه ها متبحر شده و نیز دارای فرهنگ و رسومات مخصوص به خود بودند ،

( تمام رسومات به تفضیل در تاریخ ارگنا و در بخش فرهنگ ارگنا ذکر خواهد شد ولی به اجمال در این کتاب به انها ذکر خواهد شد )

در  مینار مرکزی که خود نیز شهر مینار نامیده میشد مرکز تجمع روستاییان و اطراف نشینان بود ، انها هر زمان و در فصول گرم برای دیدن خوانواده های خود و همچنین فروش محصولات خود و خرید مایحتاج خود در بازار های هفتگی ارگنا جمع میشدند .

بازارچه اصلی مینار در روز پنج شنبه هر ۳ هفته یکبار برگزار میشد و شامل کلیه محصولات خوراکی مثل عسل و پنبه و صنایع دستی بود ، در این بازار ها از کلیه دهات و  روستای اطرف و همچنین از شهر هادن در غرب مینار نیز کاروان های کوچک برای تجارت می امدند ( هادن مرکز بزرگ پارچه بافی در شمال و کل آرگنا بود ، به خاطر پرورش کرم ابریشم و همچنین نزدیکی به گله های شمال و دسترسی به رنگ های طبیعی هادن مرکز صادرات پارچه و یکی از مکان های تجمع تجار بود ، و تاجران کوچکتر که درواقع فروشنده های دوره گرد حساب میشدند ، همیشه در روستاهای کوچک برای فروختن پارچه ها سرگردان بودند )

واحد پول در شمال آرگنا سکه تاتری بود که توسط تجارت خانه مرکزی در شهر هادن کنترل میشد و در واقه اکثرا هر تاتر برابر با یک سنگ ( معادل یک کیلو ) بود و همه نرخ های برابری توسط این تجارت خانه کنترل میشد و هر ۳ ماه یکبار به بقیه خطه شمالی اعلام میشد .

،موقعیت خود مینار در دامنه تپه و از شمال مشرف به کوههای سفید بود و از شرق به رودخانه شرقی و و از شمال غرب به جنگل سرو و از شمال مسیر هایی که به روستاهای شمالی و کوهستان کنابار میرفت

باغ های میناری ها در کنار روستا بود زیرا یک رودخانه کوچک در نزدیک روستا قرار داشت که مردم باغ های خود را از ان ابیاری میکردند ، در کل مینار قبایل معنی نداشت و ملت به صورت کدخدا و ریش سفیدی مشکلات را برطرف میکردند ، هر روستا یک کد خدا و یک شورا متشکل از ۵ ریش سفید داشت و خود مینار نیز همچین شورایی را داشت

پیرمردانی بسیار کهن سال که ریش هایشان همه سفید شده بود در قهوه خانه روستا جمع میشدند و در مورد روستا تصمیم میگرفتند ، تصمیمات انها اکثرا در مورد مناقشات روستاییان در بازار و یا وقت های ابیاری باغات و یا مرز زمین های همدیگر بود ، و چیز زیادی برای گفتن نداشتند ، انها در زمستان که هوا سرد میشد اکثرا در خانه میماندند و نزدیک اجاق میشنستند و داستان های قدیمی تعریف میکردند و از غذاهایی که تابساتان ذخیره کرده بودند میخوردند ، و البته مردان به شکار میرفتند . البته شکار کم رنگ تر شده بود سال ها پیش که چند نفر از احالی روستا در حمله موجوداتی عجیب و غربی در جنگل های بلوط کشته شده بودند و حتی جسد ان ها هم پیدا نشده بود کسی جرئت رفتن به شکار را نداشت . شکارچیان میگفتند جنگل تاریک شده است دیگر مثل سابق نیست ریشه ها و کینه ها در هم تنیده شده اند . هر شب از جنگل صدای فریاد می اید . دروغ یا راست خیلی ها موجودات افسانه ای زیادی در جنگل دیده بودند و هر کس سعی میکرد  تعریفش ترسناکتر از بقیه باشد

 

اما چند سال بود که وضعیت داشت کم کم فرق میکرد ، ۵۰ سال بود که کم کم این برنامه ها در حال تغییر بودند ، اکنون جاده ها دیگر امنیت نداشت روزی نبود که یک نفر هادنی در قهوه خانه لوبیس پیر معرکه نگرفته باشد و از حمله موجودات وحشی به کاروانش نگوید ، اگر از کنار قهوه خانه او میگذشتید حتما این صداها را هر روز میشنیدید :

اوه بله کجا بودم ؟ اها ! ناگهان متوجه شدم چشم هایی در کنار جاده ما را میپایند چشم هایی سرخ و خشن که از خون پر شده بود و مرا نگاه میکرد در یک لحظه کمان را کشیدم و یک تیر به سمتش پراندم  و …

و یا مردی که میگفت : در باغ مشغول ابیاری بودم که ۲ مرد با لباس های سیاه و شنل های سیاه به سمتم امدند و سوال پیچم کردند

با این وضعیت دیگر در هر روستا جوانان و مردان گروه های گشت زنی داخل روستا تشکیل داده بودند ، افرادی که چماغ و دشنه با خود حمل میکردند و شب ها در کوچه ها پرسه میزدند و همچنین در روستا چراغ های روغنی در کوچه ها گذاشته بودند تا نور ان کوچه را روشن کند ، اما چیزی که برای همه واضح بود سایه کوهستان گوگ بود ، رشته کوههای شمالی که مینار و هادن و ادار را از انسوی کوه ها جدا ساخته بود کوهههای خاکستری و سیاه رنگ که همیشه برفگیر بودند اما مدتی بود این کوهها دیگر به صورت یک کروه معمولی به نظر نمی امد بلکه وقتی به انها نگاه میکردی انگار تاریکی خزنده ای از انها در حال پایین امدن بود و نیز سایه انها که در حال رشد و تاریکتر شدن بود ، دیگر شادی و خوشحالی از بین مردم رخت بسته بود و مردم دل و دماغ کار کردن را از دست داده بودند ، جشن های سالانه و ماهانه یا برگزار نمیشد و یا اینکه با تعداد افراد کم برگذار میشد

{ جشن های مرسوم خطه شمال به تفضیل در کتاب فرهنگ ارگنا ذکر خواهد شد }

یکی از جشن های مهم که همه ساله در کل خطه شمالی برگذار میشد جشن شروع بذرپاشی برای مردمان کشاورز بود ، در شمال هر قشر کشاورز یا باغدار و یا گله دار و عشایر هر کدام چندین جشن شروع فصل داشت و کاشت و برداشت را اجرا میکردند

مینار مرکزی قشر زیاد کشاورز و باغدار را در خود جای داده بود ، که در این جشن ها شرکت میکردند

ماجرای ما از زمان فصل کاشتن گندم شروع میشود ، در انروز آیرن و آرنا که دو دوست بودند در کنار برکه کوچک در جنوب مینار در حال تفریح و ماهی گیری بودند ایرن در حالی که قلابش را انداخته بود و دسته چوب ماهیگیری را در زمین محکم میکرد دراز کشید و صورتش را به سمت کوهستان سالانیر چرخواند و گفت : هر روز نزدیکتر میشود ، ارنا پرسید ؟ چی

_ سایه ، تاریکی ! انگار دارد به پایین میخزد ، اون ابر رو میبنی ؟ باور میکنی انگار از زمانی که به دنیا اومدم اونجاس و تکون نخورده ؟

_ هان ؟ بله . ارنا نیز به سمت کوه چرخید و متفکرانه به ان خیره شد _ بله اوضاع به نظرم نگران کننده است

آیرن به سمت آرنا چرخید و روی دست راستش دراز کشید و گفت : بله نگران کننده ! متوجه رفت و امد های عجیب در اطراف شهرمان شده ای ؟ سیلان ها ، قراولان نیلدار ! افراد مشکوک و سیاه پوش ، و حتی بعضی جادوگر ها

ارنا یک سنگ کوچک از کنار دستش برداشت و به سمت برکه انداخت و گفت : پدرم چند روز است که خیلی نگران است دائم در خانه راه میرود و شمشیرش را هی از غلاف در می اورد و به ان نگاه می اندازد

ایرن با شنیدن کلمه پدر غمگین شد : پدر آیرن در کودکی وقتی هنوز چند هفته ای از به دنیا امدنش نگذشته بود در جنگل های شمال غرب مینار کشته شده بود ، پدر او یک شکارچی ماهر بود و زندگی آنها با شکار میگذشت اما بعد از کشته شدن پدرش آنها در باغ قدیمی پدربزرگ آیرن کار میکردند که وسطش یونجه زار کوچکی بود

آنها بعد از چند ساعت تفریح و گرفتن ماهی های کوچک به سمت مینار بازگشتند ، افتاب در حال غروب بود و هوا داشت کم کم سرد میشد و مردان دیگر نیز داشتند از اطراف به داخل شهر می آمدند سربازان و نگه بانان فانوس به دست شروع به گشت زنی کرده بودند در  دروازه جنوبی شهر نیز که تازه ساخته شده بود چند جوان با دشنه های به کمر بسته در حال محکم کردن پرچین های اطراف دروازه بودند و زیر چشمی مراقب افرادی که عبور میکردند ، ایرن و آرنا به سمت دروازه رفتند ولی در نزدیکی دروازه ناگهان چند مرد که در حال عبور بودند در مرز های شرقی چیزی را به هم نشان دادند :

_ نگاه کنید یک دسته سوار سیاه پوش !!

یکی از مرد ها دستش را بالای چشم هایش گذاشت و گفت : آه بله ، آنها از سواران حکومتی هستند دارند گشت زنی میکنند

یکی از جوان ها گفت : دارند به سمت مرزهای گورای میروند بالای کوه های ماران !

_ کسی جرئت نزدیک شدن به آنها را ندارد ، فکر نکنم به آن سمت بروند انها دورادور مواظب جاده ها هستند

هماطنور که مردان در حال صحبت بودند ایرن و ارنا از کنار آنها گذشته و به داخل شهر رفتند ، شهر از سمت دروازه جنوبی کمی شیب میگرفت و کمی به سمت راست متمایل میشد تا به سمت محله ای که آنها زندگی میکردند میپیچید

اندو بعد از چند دقیقه به نزدیکی قهوه خانه لوبیس رسیدند که ناگهان مردی سیاه پوش با پرچم –ها بیرون امد و سوار اسب شد و از روی اسب نگاهی به آن دو انداخت و سپس به سمت دروازه تاخت  آرنا گفت : صبر کن آیرن این صدای پدرم است ! بیا اینجا ببینیم چه خبر است ، آندو روی نیمکتی که کنار ورودی قهوه خانه گذاشته شده بود نشستند و گوش هایشان را تیز کردند تا ببینند داخل چه خبر است

روبروی قهوه خانه رودخانه کوچکی بود و آن سمت آن مردم در مزرعه های گندم و یونجه خود مشغول کار بودند و بعضی نیز در حیاط خانه شان مشغول رسیدن به باغچه ها و گلدان های خودشان

مردم ایرلن  در کشف چیز های جدید تنبل بودند و اموخته های آنها بیشتر حاصل رفت و آمد با مردمان دیگر نقاط بود البته ایرلن ها علاقه چندانی به مسافرت نداشتند و نیز میگویند ضرب المثل : هیچ جا خونه خود ادم نمیشه هم از همین ولایت ایرلن ها شروع شده است ، آنها  ترجیه میدادند که یا در خانه خودشان باشند و یا اینکه فوقش چند ساعتی به مهمانی همسایه بروند

اما دیگر دنیا تغییر کرده بود و حتی این مردمان بی خیال نیز کم کم نگران شده بودند ، توی قهوه خانه مردانی که از مرز های غربی و شمالی بازگشته بودند بقیه را دور خودشان جمع کرده و صحبت میکردند

هیمان یکی از این مسافران بود که دیروز وارد مینار شده بود تا فردا در بازار شرکت کند ، وقتی داشت شربت را سر میکشید زیرچشمی به اطرافیان نگاه میکرد که همگی با چشمهایشان به اون زل زده بودند ، لیوان را بر میز گذاشت و با استینش لبش را پاک کرد و گفت : از دانشمندان سرزمین های دور شنیده ام که میگفتند : سالانیر اورک ها را گرد هم اورده است الان توی مرزهای شمالی هستند ارتش تا دندان مسلح که آماده چپاول و غارت هستند . دو روز پیش که داشتم وسیله می اوردم شب ارابه مون خراب شد نه برجی نزدیکمون بود و نه گشتی توی جاده قدم میزد . دور و اطرفمون رو فقط درخت و جنگل گرفته بودن اما انگار تنها نبودیم چون از بین شاخه های درختان جنگل چندین چشم مثل کاسه خون به ما خیره شده بودن . اون شب رو تا صبح دور و اطرافمون اتیش روشن کردیم و اصلا نخوابیدیم .

شاگرد هیمان هم که آنجا روی یک صندلی نشسته بود در حالی که با یک چوب هی روی زمین نقش میکشید با حرکت سرش حرف او را تایید کرد .

سابا یکی از جوانان دهکده با پوزخند و زیر لب ولی با صدایی که همه بشنوند گفت : یکی این مرد را بگیرد تا پس نیافتاده است ! مرد حسابی این افسانه ها چیست که هر روز در قهوه خانه بهم میبافید . بروید این ها را برای بچه های خود تعریف کنید ! این ها داستان شب مادربزرگ ها برای بچه های بازیگوش است تا آنها را بترساند

هومار : یکی از هم پیاله های سابا هم حرف او را تایید کرد : من که چیزی را به چشم خودم نبینم باورم نمیشود ! هاها ! دیو ! جن ! پری ! الاشار !

عمو ناگالو از پیرمردان روستا در حالی که ریشش را میجنباند زیر لب گفت : نه اینکه صبح تا شب شمشیر به کمر در حال گشت و گذار اطراف مینار هستی ! تو حتی بیرون همین مینار هم گم میشوی !

و همه خندیدند و باعث شد هومار در یقه اش فرو رود

هاوین پدر آرنا که گوشه ای به دیوار تکیه داده بود زیر لب ولی طوری که همه بشنوند گفت : این هم سومین بار ! در طول این دو سال این سومین بار است که قراول ها پیدایشان شده ! اوضاع زیاد جالب به نظر نمیرسد ، فکر میکنم وضعیت دارد خطرناک تر میشود ،

افسانه ها دارن به واقعیت میپیوندن اونم در خطرناکترین زمان و مکان ممکن ، دیر یا زود مجبور خواهیم شد سرنوشت خود را رقم بزنیم و وارد جنگ شویم من بیرون از دهکده بودم . اینجا امنیت داریم ولی دهکده های بیرون اصلا امن نیستن . بی خبری ما باعث میشه غافلگیر بشیم ، چنتا از دهکده های شمالی همه خالی از سکنه شدن .  هنمینار ، سانار ، همنو ، التان ، همه اینها شدن دهکده های ارواح کم کم خالی شدن ! کسی فکرش رو هم نمیکرد ؟ مردم دارن کوچ میکنن ! دیگه کسی جرئت نمیکنه توی دهکده کوچیک زندگی کنه همه یا میرن جنوب یا میرن به دهکده های بزرگ ! سابا ! هومار ! فکر میکنید این همه سربازی که هر روز گشت میزنن کی هستن ؟ کجا میرن ؟ این یه گشت معمولی نیست ! ارتش ها دارن جا بجا میشن ! تاریکی داره میخزه و میاد جلو

یکی از پیرترین اهالی مینار به زحمت از سر میزش بلند شد و گفت : توی عمر ۹۰ ساله ام تاکنون ندیده‌ام که ایرلن ها در جنگی شرکت کرده باشند ، و همینطور پدرم و همینطور پدر پدرم هم  سال هاست که نسل ما برای باغداری و مزرعه داری تربیت شده اند ، هنیر که یکی دیگر از افراد قوی هیکل مینار و مسئول نگهبانان بخش غربی نیز بود گفت : اما در نسل ما شکارچیان ماهری نیز پیدا شده اند

استاد موس که از پیرمرد قبلی هم پیرتر بود گفت : شکار چی تله های خرگوش و راسو و کبک چطوری میتونه بجنگه ؟! استاد موس دانای روستا بود یعنی فردی که صبح تا شب سرش توی کتاب است و هر کس هر سوالی داشته باشد از او میپرسد

هنیر گفت : منظور شما چیست استاد ؟

استاد موس گفت : نمیتواند در برابر هیچ حمله ای مقاومت کند ، شاید یک روز ، شاید یک هفته ولی هر چی که باشه میتونه این سد رو خورد کنه و بیاد جلو ! بهتره تا دیر نشده بار و بندیل مون رو ببنیدم و بریم جنوب

هاوین گفت : امکان نداره ، ما توان اوارگی رو نداریم ! ما کشاورز هستیم باید زمین داشته باشیم از کجا معلوم توی جنوب کسی به ما زمین بده ! اصلا گمان نکنید که بشه از بین گورای و تالان ها گذشت ! آن ها به زن و بچه هامون هم رحم نمیکنن همه مون رو سر میبرن و سرهامون رو روی نیزه ها سوار میکنن و بچه ها باهاشون توی کوچه ها بازی میکنن

استاد موس گفت : از سرزمین های سیلان عبور میکنیم آن ها کاری به کار ما ندارند . حتی اگر نشد من ترجیح میدم با یه گورای سر و کله بزنم تا یه آلاشار لااقل گورای ها گوشت ادم نمیخورن

هاوین با لبخند تلخی که بر لب داشت برگشت و به افراد حاضر نگاه کرد و گفت : سیلان ها !‌ آنها فقط به فکر خودشان هستند ! ضرب المثل ها دروغ نیستند ! یک سیلان حتی در را به روی پدرش باز نمیکند !

اگر یک آلاشار دنبالت کند و به در خانه سیلان بروی ممکن نیست حتی بخواهد از سوراخ در بیرون را نگاه کند ! وقتی احساس خطر کنند به درون غار میروند و درها را میبندند آن ها برای صد سال آذوقه دارند حتی آن ها را با پول هم عوض نمیکنند

یکی از مردان دهکده از تاریکی آخر قهوه خانه صدا زد : خب باید چکار کنیم هاوین ؟!‌

هاوین گفت : دهکده رو امن تر میکنیم ! برجک میسازیم ، خندق حفر میکنیم ! نباید از اینجا تکون بخوریم ! باید مقاومت کرد ، اینجا سرزمین ابا و اجدادی ماست هزاران ساله همینجاییم ، میخواید همینطوری راحت این روستا رو بدیم دست دشمن ؟

یکی از مردان دیگر با ناامیدی گفت : استاد موس راست میگه : هر چیزی که از اون کوه سرازیر بشه و پایین بیاد قطعا این سد رو میکشنه چه یک روز و چه یک هفته !

هاوین گفت : هنوز که چیزی معلوم نیست ! من فردا میرم به شمال تا ببینم چه خبر شده هر کس میتونه با من بیاد ! باید بریم و دهکده ها رو متحد کنیم ! کل مینار اگر جمع بشن ارتش زیادی میشیم و میتونیم جلوی اونا رو بگیریم

یک نفر دیگر با پوزخند گفت : ارتش بیل و کلنگ ! من که میرم بار و بندیلم رو ببندم و برم ! بهتره تا اغاز تابستان یک جا ساکن بشم ، اگر برای کسی ارزش داشتیم لااقل نیرویی میفرستادن تا به کمک اونا مواظب این شهر باشیم نه اینکه ما رو تنها بزارن ، دیگه همه به فکر خودشونن اونا ما رو به قیمت نجات خودشون له میکنن

و بعد بلند شد و ایستاد و گفت : اگر یک درصد احتمال بدن با مرگ ما این قائله تموم میشه مطمئن باشید درنگ نمیکنن و ما رو میندازن توی دهن اژدها

سابا گفت : من که ترجیح میدهم بروم و جلوی اجاق خانه هم دراز بکشم و بخوابم و از این زندگی لذت ببرم ، دو سال است که این سوار ها هر روز می ایند و میروند ! چه شده است ؟ حتی یک تیر هم به سمت این روستا پرتاب نشده ، همه جا امن و امان است

 

+ وضعیت پست و ارسال خبر و چاپار و نامه :

در آن زمان سیستم خبرگذاری توسط حیوانات نامه بر کنترل میشد ، خبرهای معمولی توسط کبوتر های نامه بر به کبوترخانه های هر مرکز اعلام میشد ( اما از آنجا که کبوتر ها ممکن بود توسط کلاغ ها و جغد و هر پرنده شکاری دیگر شکار شوند … اخبار مهمتر توسط چاپار ها اعلام میشد

چاپار ها هر زمان که راه می افتادند فقط پاکت های نامه را با خود حمل میکردند و به اداره های پست هر شهر تحویل میدادند .

حمل وسایل سنگین توسط کاروان ها انجام میشد و هر جا که رودخانه و دریاچه قابل کشتی رانی بود وسایل از طریق رودخانه هم منتقل میشد

همچنین اخبار معمولی و شایعات نیز توسط کاروان های عادی جابجا میشد و ملت در کاروانسراها همدیگر را از اوضاع و آخرین شایغات آگاه میکردند .

11 thoughts on “آرگنا بخش ۱

Leave a Reply

پاسخ دادن به Soheil لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.