آرگنا – تکه های داستان #۲ اسفند ۴۰۱

به پادگانی در کناره ساحل غربی رودخانه رسیدند، ساعات غروب بود و افتاب غروب کرده و ماه پیدا شده بود و باد سردی از رودخانه به سمت غرب می‌وزید گروه افسار اسب ها را کشیدند و در فاصله ای از پادگان ایستادند ، پادگاه به نظر متروک میرسید از برج نگهبانی نوری به چشم نمیخورد […]

آرگنا ۵

آرگنا ۵ در مسیر توم و جیرن صبح زود افراد با صدای خروس سمجی که روی دیوار رفته و قصد ساکت شدن هم نداشت بیدار شدند ، بالاخره بچه ای در حیاط مهمان خانه سنگی به سمت خروس پرت کرد و خروس بساط خودش را جمع کرد و از دیوار پایین آمد هر چند که […]

آرگنا ۳

به نام خدا   سه روز بعد از بازار هفتگی در حالی که هاوین و اهالی روستا کارهای خودشان را راست و ریست کردند هاوین همراه با یکی دو نفر از روستایی ها در حالی که باران نم نم میبارید و خورشید داشت خودش را به بالای کوههای شرق میکشاند از روستا راه افتادند ، […]

آرگنا – بخش دو

به نام خدا   بخش دوم   همانطور که ایرن و آرنا بیرون در نشسته بودند صداها هی بلند و هی خاموش میشد تا اینکه صداها خوابید و هاوین از انجا بیرون امد تا چشمش به بچه ها افتاد گفت : شما اینجا چیکار میکنید ؟ برید خونه ! اونهم الان که افتاب غروب کرده […]

آرگنا بخش ۱

به نام خدا   نوشتن آرگنا رو من از ۱۶ سالگی شروع کردم , در کل داستان نویسی رو من وقتی ۱۰ ساله بودم با دستکاری داستان های کوتاه و یا نوشتن ماجرای کارتونی که دیده بودم آغاز کردم و کم کم پیش رفتم , اون موقه ها به خاطر سن و سالمون و درگیر […]