آرگنا – بخش دو

به نام خدا   بخش دوم   همانطور که ایرن و آرنا بیرون در نشسته بودند صداها هی بلند و هی خاموش میشد تا اینکه صداها خوابید و هاوین از انجا بیرون امد تا چشمش به بچه ها افتاد گفت : شما اینجا چیکار میکنید ؟ برید خونه ! اونهم الان که افتاب غروب کرده […]

آرگنا بخش ۱

به نام خدا   نوشتن آرگنا رو من از ۱۶ سالگی شروع کردم , در کل داستان نویسی رو من وقتی ۱۰ ساله بودم با دستکاری داستان های کوتاه و یا نوشتن ماجرای کارتونی که دیده بودم آغاز کردم و کم کم پیش رفتم , اون موقه ها به خاطر سن و سالمون و درگیر […]