گفتم یه چند کلام در مورد بهار صحبت کنم ( میان کلام چیزم تا ته تو این کیبورد تبلت )
اخرین زمانی که عید رو با مفهوم خودش به یادم میارم ۱۲ یا ۱۳ سالگیم باید باشه اون زمان موقع تحویل عید خونه بابابزرگم و یا بابابزرگم (ره) جمع میشدیم و بعدش عید دیدنی و آجیل و عیدی
اما دیگه چنادین ساله عید مفهوم خودش رو برا من از دست داده و تبدیل شده به تعطیلات طولانی که تحصیل عزیز چیزش رو از دهنمون بیرون بکشه و چند روز استراحت کنیم اونم زمان مدرسه یعنی ۴ و ۵ سال پیش بود
همین دو سه روز پیش بود که با یه نگاه دیگه به شکوفه و سبزی نگاه کردم و یه طوری شدم انگار هزاران ساله که درونم خاکستر گرفته
خیلی وقته از بهار بدم میاد چون فکر میکنی همه چی عوض میشه اما همه چی بدتر میشه 🙂 بهار مال پولداراس که شمال و جنوب ویلا و هتل دارن ما همش باید دنبال چادر و محل اسکان بودیم
ماشینم که پراید
چادر زدن فقط یکی دو شب جذابه
واواقعا بهار دیگه گذشته شاید