ساعت ۳٫۱۰ دقیقه هستش
طبق یه عادت یک سال و چندماهه بدون دلیل بیدار هستم و الکی دارم کارهای اینترنتیم رو انجام میدم
از کلاس زبانم عقب موندم ولی این کامپیوتر رو با کمال میل دارم انجام میدم ، صدا جا رو کشیدن رفتگرهای مهربون محله میاد ، اینجا محله خونوار نشین نیستش و همش پره از وزارت خونه و اداره ، به خاطر همین ویوی اتاق من زیاد جالب نیست …
نمیتونم بگم زندگی میتونست بهتر یا بدتر از این باشه ، فکر میکنم ۸۰ درصد زندگی الان من دست خودم بوده
فکر میکنم بیلبو بگینز هستم با نسلی از دو طرف توک ها و بگینز ها که از یک طرف خونه گرم و نرم و اجاق دل انگیزم رو میخوام و از سمت دیگه ی ماجراجویی غیر منتظره
وقتی به جهانی بیرون نگاه میکنم میبینم گاندالف راست میگه : جهان اون بیرونه نه توی کتاب ها
ولی بیرون اومدن از لاک خیلی سخته
شاید یه زمانی وقتش برسه مثل بیلبوی پیر این حلقه قدرتو از دستم در بیارم و برم دوباره کوه هارو ببینم ، بیلبو بودن خیلی سخته شاید اون دلبستگی هاش زیادتر از من بوده و شایدم کمتر اما اون رفت ، دوباره هم رفت و برگشت