ماجرای کانادا

ماجرای کانادا

 

سلام

عکس از gemmaschiebefineart.wordpress.com

۱ : خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب رو بنویسم یا نه ، بهش به عنوان یک ماجرای شخصی نگاه میکنم ، ولی ثبتش میکنم ببینم چی میشه

۲ : در مورد اینکه به عنوان اول شخص روایت کنم یا سوم شخص که اون حس اصلی رو منتقل کنه هم به توافق جامعی با خودم نرسیدم

بریم ببینیم چی میشه ، شاید هم اول شخص و هم سوم شخص نوشتم

 

علیرضا جوان ۲۸ ساله ای که با هزار زحمت خودش را به کانادا رسانده بود ، شهر تورنتو و منطقه north york ، با ویزای کارآموزی پرورش گل و گیاه و اکنون بعد از چند ماه فارق التحصیل شده و دنبال کار میگشت تا اقامتش رو تثبیت کنه تا از کانادا بیرون نشه ، اوایل اکتبر بود و پاییز و برگ ریزان آغاز شده بود ، برگها در سر تاسر شهر به پایین ریخته شده بودند و منطقه ای آرام بدور از هر صدای بوق و رفت و آمد موتور و فقط صدای پرنده ها بود که به گوش میرسید

علیرضا از خانه ای که اجاره کرده بود بیرون آمد و پا به خیابان گذاشت و همان اول راه سیگاری روشن کرد و بی هدف به راه افتاد ، ۳ ماه از اجاره وقت اجاره خانه ش باقی مانده بود و پس اندازش هم به همان اندازه بود و باید هر چه سریعتر فکری میکرد ، برای چند گلخانه و مزرعه فرمی پر کرده بود و چند مصاحبه هم انجام داده بود ولی هنوز خبر دلگرم کننده ای نگرفته بود .

بی هدف در خیابان ها قدم میزد و سیگار میکشید ، سرش را پایین انداخته بود و با اینکه قدم هایش روی اسفالت خراب خیابان برداشته میشد ولی انگار در این دنیا نبود بلکه در کهکشان افکار خودش غرق شده بود ، کسی که که اعتقادی به وجود نیروی خیری ندارد و فکر میکند دنیا همینطوری ساخته شده و قرار نیست از اسمان کمک ها و امدادهای غیبی به زمین برسد ، دستش را از همه جا کوتاه میبیند و به هیچ دلخوش کنکی دل نمیبندد و سعی میکند به تنهایی مبارزه کند و اگر هم شکست بخورد تنها شکست خورده و امیدی به حمایت کسی ندارد.

همانطور که سیگار جدیدی را روشن کرده بودو خودش را با پالتویش پوشانده بود به محوطه ای شبیه زمین فوتبال رسید که هر بچه ها داخل ان در حال بازی بودند و در هر گوشه ای هر کس به ورزش مشغول بود ، برخی دسته دسته و برخی هم تنها در حال دوییدن بودند و چند نفر آن سوی زمین در حال ورزش های جدید امروزی مثل یوگا و مدیتیشن و این مسائل

خواست راحش را کج کند ولی نیرویی او را به داخل خواند ، از ایرانی های کانادا فراری بود و قاطی آنها نمیشد ، یک کافه رستوران افغانی در نزدیکی خانه شان بود که بعضی وقت ها به آنجا سر میزد و با رحیم صاحب رستوران صحبتی میکرد و ارتباطش با فارسی زبانان و هر کس که به نحوی بوی ایران میداد به این نحو بود

البته یکی از فامیل های دورش در کانادا در کار گلخانه بود و به او قول نصفه و نیمه ای داده بود که شاید بتواند برایش در یک گلخانه کار جور کند و بنده خدا تلاشش را هم میکرد ولی خود علیرضا زیاد پاپی نمیشد که طرف توی رودروبایستی قرار نگیرد

داخل محوطه شد که با حسارهای فنس از بیرون جدا شده بود و دور زمین مسیر پیاده روی پهنی با لگد کوب دوندگان مشخص شده بود برای خودش سمت راست زمین شروع به پیاده روی کرد ، بوی چمن و درختان به مشام میرسید و او را یاد مزارع و زمین های کشاورزی که دوران  کودکیش را آنجا گذرانده بود می انداخت ، دسته ای دوندگان از کنارش رد شدند و او که تازه دود سیگارش را بیرون داده بود متوجه شد که دونده ها ارزده خاطر شده و بینشان به زبان فرانسه گفتگویی رد و بدل شد ، به همین اخر اخرین پکش را به سیگار زد و سیگار را درون سطل آشغال گوشه زمین انداخت و دستانش را در جیب پالتویش فرو برد و به راهش ادامه داد تا دور بزند و زمین را ترک کند ، در ان سمت زمین در قسمت بالای در خروج در حالی که داشت دور میزد ناگهان چشمش به دختری افتاد که در حال ورزش بود ، از قیافه ش معلوم بود که قطعا هموطن است ، صورتی گرد و چشم و ابروی سیاه و موهای بلند مشکی ، او متوجه علیرضا نشد ولی علیرضا برای لحظه ای ایستاد و انگار که نفسش حبس شده باشد نگاهی به دخترک انداخت ، سرعتش را کم کرد و دخترک در میان پیج و تاب خوردن انگار متوجه حضور غریبه ای شده باشد ولی التفاتی نکرد و به ورزشش ادامه داد ، علیرضا خودش هم متوجه مزاحمتش برای آن شخص شد و به خودش امد و دوباره قدم هاش به سرعت عادی برگشت ولی اینبار در کنار در ورودی دوباره معطل شد .

با خودش گفت ، اگر خارج شوم ممکن است این دختر را دیگر نبینم ولی اگر بخواهم معطل کنم و چند دور دیگر بزنم شاید بتوانم سر حرف را با اون باز کنم ، شاید هم مزاحمش باشم ، هر چند که دلم نمخواهد خلوت کسی را بهم بزنم ، بهتر است یک دور دیگر بزنم و اگر ببینم دوست پسری دارد دمم را روی کولم بگذارم و بروم دنبال کار و زندگی خودم لبخندی زد و با خودش گفت فقط یک دور دیگر ، و دوباره به راه افتاد تا دوری بزند .

احتمال میداد دخترک متوجه حضورش شده باشد مخصوصا اینکه تنها کله سیاه داخل زمین او بود و بقیه همه بلوندهای غربی و این هر چند که باعث میشد که در رفتارش ناهماهنگی باشد ولی خیالش را راحت میکرد که دخترک احتمالا کسی را ندارد شاید هم داشت واینجا همراهش نبود ، شاید هم اصلا ازدواج کرده بود

دور دیگر هم مثل دور قبلی تا به دخترک رسید سرش را در یقه پالتویش فرو برد و دزدکی نگاهی انداخت و سپس سرش را مثل اسبی مغرور بالا برد و به راهش ادامه داد و با قدمهایی آهسته در حالی که دستش را به فنس های محوطه میکشید از انجا خارج شد.

صحیح نبود که در شهری غربیه دنبال دختر مردم بیافتد تا سر از کارش در بیاورد مخصوصا اینکه ویزایش هم موقت بود و هر کار غلطی میتوانست ویزایش را باطل کند و او را تا ابد پرت کند به همان کشوری که از آن آمده بود

2 thoughts on “ماجرای کانادا

Leave a Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.