آرگنا – تکه های داستان #۲ اسفند ۴۰۱

به پادگانی در کناره ساحل غربی رودخانه رسیدند، ساعات غروب بود و افتاب غروب کرده و ماه پیدا شده بود و باد سردی از رودخانه به سمت غرب می‌وزید

گروه افسار اسب ها را کشیدند و در فاصله ای از پادگان ایستادند ، پادگاه به نظر متروک میرسید از برج نگهبانی نوری به چشم نمیخورد و دودی از داخل پادگان نیز دیده نمیشد

هاوین افسار را به دست گرفت و اسب چند قدم به پیش رفت ؛ آرنا گفت پدر صبر کن ؛ شاید این یک کمین باشد

هاوین گفت اگر این یکی کمین باشد من دیگر هیچ توانی نه برای مبارزه و نه حتی فرار دارم

حنیر گفت : و البته اسب ها ؛ اسب من که پاهایش به هم می‌پیچد.

برویم جلوتر ببینیم چه میشود

هاوین گفت : بنظرتان تعقیب کننده هایمان خسته شده اند ؟؟

ونود پوزخندی زد و سرش را تکان داد و گفت ،خسته ؟! بنظر من آنها تا گوشت ما را به نیش نکشند ول کن ما نخواهند بود

احتمالا تا چند ساعت دیگر به ما برسند این باد بوی ما را به گوش آنها میرساند.

هاوین گفت : میرویم داخل پادگان و سنگر میگیریم .

به در پادگان که نزدیک شدند دریافتند که دروازه پادگان سوخته و کج شده و از لولایش درآمده است.

داخل پادگان شدند و هنوز کسی آن‌ها را غافلگیر نکرده بود، از اسب ها پیاده شدند مشعلی روشن کردند و شروع به بازرسی پادگان کردند.

انگار غارت شده بود علوفه‌های باقی مانده آتش گرفته بود و انبار آذوقه خالی بود فقط مقداری خرمای خشک و گردو و بادام موش خورده و کرم زده در انتهای آن باقی مانده بود آیرن همه را در پارچه‌ای ریخت و آورد و در حیاط گذاشت جلوی افراد

افراد با چشم های بی شوق و میل هر کدام چند خرما و گردو برداشتند

در سمت دیگر پادگان یک اسکله وجود داشت هاوین به سمت اسکله رفت ؛ حنیر از پشت نزدیک شد

هاوین گفت : قایقی نیست ، حنیر گفت : فکرش را میکردم

اما یک قایق بزرگ در ساحل شنی افتاده بود

هاوین گفت احتمالا سوراخ بوده ولش کرده اند ، برگشت که برود

ارنا و ایرن به سمت قایق رفتند؛ و ناگهان ارنا فریاد زد :نگاه کنید قایق سالم است

حنیر گفت :قایق سالم است؟ لابد چون سنگین بوده به گل نشسته و بقیه ولش کرده اند

هاوین گفت خوب است شاید به دردی خورد

گروه دور هم جمع شدند در حیاط نشسته بودند و به داخل ساختمان نمی‌رفتند چون می‌ترسیدند کسی آنها را غافلگیر کند .

یکی گفت حالا چکار کنیم؟ کجا برویم ؟ هاوین گفت به جنوب میرویم ، اسب‌ها امشب را استراحت کنند فردا به سمت جنوب راه می‌افتیم

ونود همانطور که در گوشه حیاط نشسته بود به درب زیرزمین پادگان که بسته شده بود و زنجیری به در آن آویخته شده بود چشم دوخته بود

درب با زنجیر قفل نشده بود بلکه زنجیر فقط به آن آویخته بودند

ونود بلند شد و به سمت در رفت ، هاوین گفت کجا؟

ونود گفت : زیر زمین ! میخواهم بدانم در زیرزمین چخبر است؟؟

هاوین گفت هر خبری باشد بهتر است به آن نزدیک نشویم

ونود گفت شاید چیز به درد بخوری آنجا باشد !

هاوین گفت : مطمئن باش اگر چیز با ارزشی بوده تا الان برده اند

ونود گفت شاید طلا و جواهراتی هنوز آنجا باشد

با این حرف بقیه هم دست به شمشیر شدند تا بدانند چه چیزی در زیرزمین است!

هاوین گفت طلا و جواهرات به درد ما نمیخورد نباید بارمان را سنگین کنیم

افراد مشعل به دست به سمت زیرزمین رفتند و در آن با صدایی باز شد

هاوین و آرنا و آیرن در حیاط ایستادند و جلوتر نرفتند

چند دقیقه نگذشته بود که اول صدای نعره بلندی شنیده شد و بعد صدای جلنگ جلنگ زنجیر و بعد افراد با فریاد از زیر زمین خارج شدند

تازلن یکی از افراد بود که فریاد زد : دیو

و بعد درب دو لایه و سنگین زیرزمین بود که به داخل حیاط پرت شد .

دیوی سفید و بسیار بزرگ و شاخدار که قدش به اندازه ۳ قدم بود در یک دستش چماق بزرگ و در دست دیگرش هم زنجیری بود که بالای سرش می‌چرخاند و به جلو میآمد

حنیر شمشیر کشید و به سمت دیو هجوم برد دیو چماقش را با قدرت پایین آورد ولی هنیر جای خالی داد و از پشت دیو درآمد و شمشیری به پشت زانوی دیو زد ولی انگار که به سنگ شمشیر بزنند اثری در دیو نکرد

هاوین فریاد زد شیشه عمرش ! این دیو شیشه عمر دارد

دیو فریاد میزد و میچرخید و سعی می‌کرد افراد را شکار کند.

آریا و آیرن هر کدام دویدند سمت دفتر پادگان تا بتوانند شیشه را پیدا کنند اما در دفتر نبود

هاوین فریاد زد : برج ! داخل برج !

اما دیو درست در ورودی برج را گرفته بود و اجازه نمیداد کسی نزدیک شود

حنیر فریاد زد : هاوین ! آکان را کشت

آکان موقع فرار در زیرزمین قربانی دیو شده بود

دیو زنجیرش را چرخوانده و برگردن اکان زده بود و گردن آن بیچاره را خورد کرده بود

آرنا از پنجره دفتر پایین را نگاه کرد و راه دیگری از روی دیوار به سمت برج بود آیرن را صدا زد

باید از پشت بام پادگان به دیوار شرقی پادگان میپریدند و بعد خودشان را از روی دیوار به سمت برج می‌رساندند

هاوین سعی کرد حواس دیو را با پرت کردن مشعلی پرت کند و دیو را به سمت دیگری بکشاند

آیرن به نزدیکی برج رسید و با پرشی به سمت پنجره خودش را به لبه پنجره رساند و از آن بالا رفت

در اتاق اول چیزی نبود ولی بالای سقف سوراخی بود که به اتاقک بالاتر میرفت

آیرن تقلا کرد ولی دستش نرسید و آرنا را صدا کرد آرنا به سمت پنجره پرید ولی دستش نرسید و کم مانده بود که به پایین حیاط و زیر پای دیو سقوط کند

اما آیرن دست او را گرفت و به سمت داخل کشاندند

آرنا از روی شانه های ایرن بالا رفت و دریچه را فشار داد ، اما دریچه باز نشد

آرنا گفت انگار چیزی روی دین دریچه گذاشته اند

آرنا دوباره با نهایت زورش محکم تر فشار داد و اینبار دریچه مقداری باز شد

با فشار سوم صندوق از انجا کنار رفت و آرنا خودش را بالا کشید و داخل شد در اتاق یک صندوق بزرگ بود که داخلش پر از اسلحه و کلاه خود بود

و یک صندوق کوچک در گوشه اتاق که درش هم قفل شده بود آوین خنجرش را به‌ قفل انداخت تا آنرا باز کند ولی نشد

آرنا محکم با شمشیرش روی قفل کوبید و از قفل صدای زمزمه‌ای بلند شد

معلوم شد سحری روی آن گذاشته بودند آرنا فریاد زد : این صندوقچه سحر شده

آیرن گفت خب یک وردی بخوان ؛ یادت هست بابا آرتل چیزی بهت یاد داده بود ؟!

آرنا سعی کرد وردهایی که استاد پیر به آنها یاد داده بود را بخاطر بیاورد

و ناگهان چیزی به ذهنش رسید و زیر لب آورد

مجددا صدایی ضعیف از قفل به گوش رسید و قفل باز شد

داخل آن یک شیشه بیرنگ بود که داخلش مایعی آبی رنگ بود که از خودش نور میداد

دیو نگاهی به پنجره بالایی برج که نور آبی رنگی آنرا روشن کرده بود انداخت و نعره ای کشید آرنا از پنجره پایین را نگاه کرد و شیشه را پایین انداخت

شیش به زمین خورد و مایع آن روی زمین جاری شد

نور چشمان دیو خاموش شد و دیو سرگردان خودش را به در و دیوار کوبید و از دروازه پادگان بیرون رفت و فرار کرد اما چند قدم دورتر نرفته بود که افتاد و پیکر بیجانش زیر نور ماه به رنگ آبی کمرنگ نمایان بود.

همه از فرو خستگی به زمین افتاده بودند و کسی نای حرکت نداشت

هاوین نفس زنان گفت : راحت شدی ونود ؟! آکان را به کشتن دادی راحت شدی ؟

ونود روی زمین دراز کشیده بود و نای حرف زدن نداشت ؛ اشک از چشمانش جاری شده بود ، صورت را برگرداند

برف شروع به باریدن کرده بود و باد سردی از جانب رودخانه می‌آمد

تازلن گفت : از لحظه ای که آمدیم مدام صدایی شبیه خرناس در گوشم می‌پیچید ! لعنت به آن

حنیر به سمت دیو حرکت کرد

هاوین گفت کجا؟

حنیر گفت میخواهم دندانش را بکنم ، شنیده ام دندان دیو دلو جرأت را بیشتر میکند

هاوین شمشیرش را مانع کرد و گفت : به منتاریل قسم به فادا و هپیتین قسم که اگر کسی از این به بعد بخواهد سر خود کاری کند گردن او را میزنم و خودم میروم پی سرنوشت خودم

هاوین و حنیر روی سکوی پادگان همگی شمشیر به دست زیر بارش برف نشسته بودند؛ برف سبک و به آرامی میبارید.

کسی از جایش تکان نمیخورد ؛ آیرن و ارنا در همان برجک دیدبانی نشسته بودند. و در حال چرت زدن بودند.

آرنا میخواست در مورد مادر و مادربزرگ آیرن به او دلداری بدهد اما نمیدانست که از کجا شروع کند.

بقیه داخل سربازخانه خوابیده بودند ؛ آتش روشن نکرده بودند تا کسی متوجه حضور آنها نشود.

دمای هوا در حال پایین آمدن بود و آب در حال یخ زدن

هاوین به داخل پادگان رفت و با چند تکه پتوی کهنه برگشت و سپس در کنار برج دیدبانی ایستاد و آرنا دا صدا کرد و پتو ها را به سمت او پرت کرد

هاوین گفت : اگر خواستید میتوانید بخوابید ولی هوشیار باشید خطر رفع نشده است.

چند ساعتی گذشته بود و حدودا یک ساعت به طلوع افتاب باقی مانده بود هاوین دست روی شمشیرش گذاشته و خوابیده بود اما در خواب کابوس میدید، در خواب در حال فرار از دست دشمنی نادیده بود دنیا تاریک و تاریکتر میشد و ابر و مه اطرافش را احاطه کرده بودند از هر کسی کمک میخواست اما صدایش شنیده نمیشد و شاید اصلا نمیتوانست فریاد بزند که ناگهان نیزه ای به سمتش پرت شد.

هاوین از خواب پرید و برفی که روی شانه‌هایش باریده بود ریخت.

حنیر هم از خواب پرید.

از غرب صدای هیاهوی حیوانات برخواسته بود ؛ هاوین گفت : آرامش شب بهم ریخته است

از ان سوی رودخانه تیرها بیهدف به سمت هاوین و افرادش رها میشد ، پناهی جز چند سپر چاک خورده نداشتند ، هاوین فریاد زد مواظب باشید رفقا ؛

تیرها پی در پی می‌آمد یک نفر از قایق هاوین ۲ تیر به سینه‌اش اصابت کرد و در آب افتاد

همه به هاوین نگاه کردند هاوین گفت ولش کنید نمیتوانیم نجاتش دهیم پارو بزنید تا خودمان را به ساحل برسانیم

یک نفر دیگر و باز یکی دیگر از افراد تیر خوردند و به داخل رودخانه سقوط کردند، جریان آب مقداری شدیدتر شده بود و جنازه ها را سریع با خودش به پایین دست برد

تیری به بازوی ونود یکی از افراد اصابت کرد و آن شخص تکانی خورد و به رودخانه افتاد ؛ اب رودخانه یخ زده و بسیار سرد بود
هاوین به دنبال ونود به آب پرید ، جریان آب ونود را به‌سرعت به جلو میبرد
هاوین با شنا کردن تونست دستش را به یقه پیراهن ونود برساند و با دست چپش اول تخته سنگ و سپس شاخه ای خشکیده را گرفت و به زحمت خودش را به ساحل رساند
قایق افراد در اثر تکانهای شدید چپه شد و همه در آب افتادند
در همان حال قایق را سپر تیرها کرده و بعد از چند دقیقه تقلا خودشان را به ساحل و بعد به داخل جنگل کشاندند
زمانی برای نشستن نبود سریع دور هم جمع شدند و به داخل جنگل فرار کردند
هوا گرگ و میش و در آستانه تاریکی بود
ماه چند روز تا قرص کامل وقت داشت
بعد از چند ساعت دویدن به محوطه ای در شیب ملایم رو به غرب همه جز هاوین بر زمین افتادند
ونود روی شانه یگی دیگر از رفقا بود
حنیر در حالی که روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد بریده بریده گفت هاوین ، صبرکن ، جانم دارد در میآید
نمیتوانم بیش از این حرکت کنم هیچ کس نمی‌تواند
هاوین دستش را به سمت حنیر دراز کرد و گفت : اگر بخواهند تعقیبمان کنند تا چند دقیقه دیگر به ما میرسند
حنیر گفت : نمیتوانند یعنی نمی خواهند
باید همینجا بمانیم شب همینجا بخوابیم
آیرن گفت : آتش روشن کنیم
هاوین گفت وسط این جنگل ناشناس هیچ چیز بهتر از آتش و دود نمی‌تواند جای ما را مشخص کند
حنیر گفت : رفیق اگر آتش روشن نکنیم یخ میزنیم، نگاه کن من اصلا نمیتوانم حرف بزنم دهانم می لرزد دندانهایم به هم فشرده شده
هاوین گفت: برادران ،من از همه شما بیشتر خسته هستم
ولی چاره ای نیست
باید کنار هم بخوابیم کلی آتش روشن نخواهیم کرد
تا نیمه شب ساعاتی باقی ماندا بود ولی افراد کنار هم مچاله شده و بهم فشرده شنلهایشان را پیچیده و چشمانشان بسته بود
نیم دایره ای تشکیل داده بودند
هاوین بیدار بود و به درختی تکیه داده بود
صدای پرندگان شب زی از گوشه و کنار جنگل به گوش می رسید
صداهایی که در آن شب غم آلود بسیار دهشتناک و حاوی اخبار ناراحت کننده و هشدارآمیز بود
هر چند که همین صدا اگر در خانه و کنار اجاق نشسته بودند بسیار بی اهمیت مینمود

آیرن نخوابیده بود . بعد از چندبار تکان خوردن بلند شد و روبروی هاوین نشست، حرفی نمی زد
بغض گلویش را گرفته بود و سنگین نفس میکشید
هاوین چیزی نگفت.
آیرن گفت : همه شان رفتند مادر و مادر بزرگم ، دیگر هیچ کسی دنیا ندارم
هاوین گفت : فرزندم دنیا همینقدر بیرحم است و شاید بیشتر
همیشه چیزهایی که خیلی دوست داریم را از ما میگیرد ، چه میشود کرد جز اینکه تا زنده هستیم این مسیر را ادامه دهیم
آیرن گفت : خیلی زود بود برای از دست دادن همه خانواده‌ام دلم برای آنها تنگ شده است ، میخواهیم بمیرم و پیش آنها بروم
هاوین گفت : این حرفها را نباید بزنی ؛ زندگی هدیه بسیار ارزشمندی ست که نصیب تو شده است ، زندگانی مثل آب رودخانه است نمیتوانی آن را میان دستانت بگیری ؛ ولی سعی کن تا جایی که میتوانی از آن بنوشی
قایقی بسازی و سوار بر آن به سوی دنیای ناشناخته سفر کنی
آیرن غم الود سرش را روی زانوانش گذاشته بود و با چوب زمین را خراش میداد : میخواهم بروم جایی و کسی را پیدا کنم که بتواند مرده ها را زنده کند
هاوین گفت : فرزندم بازی با تقدیر خطرناکترین چیز ممکن ایت یادت باشد که اب رودخانه اگر از مسیرش منحرف شود میتواند تبدیل به سیلی شود و …
هاوین حرفش را نیمه تمام رها کرد و نیم خیز شد شمشیرش را در دستش فشرد فریاد زد ایرن سرت را بدزد
در همین حین گرگی بسیار درشت از بالای آیرن پرید ولی هاوین با شمشیر به دهن گرگ کوبید و گرگ خودش را پس کشید
از چند لحظه پیش متوجه بوی عرق گرگها و چشمان درشت آنها که خیره به افراد مینگریستند شده بود
افراد سراسیمه از خواب بیدار شدند و حلقه درست کردند
گرگ ها کاملا آنها را محاصره کرده بودند
گرگهای بیشه لورِخین بیشه ای در جنگل ناشناخته که بزرگی آنها نزدیک به یک ارابه ۲ چرخه میشد
وصفشان را در کتاب ها شنیده بودند

گرگ هایی که تنامار مقدس را دریده بودند اکنون در پیش روی آنها قرار داشتند

هاوین گفت : شمشیرهایتان را محکم در دست بگیرید که جای فرار نیست
افراد منتظر حرکت گرگها و گرگ ها منتظر اشتباه افراد بودند
اما ناگهان از پس پشت ونود گرگی پاشنه پایش را گرفت و او را به زمین زد و خواست به تاریکی بکشاند
افراد گیج و مبهوت و خشکشان زده بود که ناگهان آرنا پرید و دستان ونود را گرفت
هاوین شمشیرش را به سمت گرگ پرتاب کرد
گرگ پای ونود را رها کرد
گرگ دیگری کا هاوین را بی سلاح دید به سمت هاوین پرید
هاوین سپرش را حایل کرد ولی دندان های قدرتمند گرگ در یک حرکت سپر تا در هم شکست
آیرن سنگی از زمین برداشت و به سر گرگ کوبید ولی انگار سنگ را به سنگ بکوبند ، سنگ در دست آیرن چند تکه شد و مانند کاهگل خورد شد
گرگ تنه ای به آیرن زد و آیرن به کناری پرتاب شد
گرگ دوباره آماده پرش شد گلوی هاوین را نشانه گرفت و سپس پرشی به سمت هاوین کرد
هاوین خنجر کوچک خود را در لحظه‌تی بیرون کشید و به گلوی گرگ فرو کرد
صدای ناله ضعیفی به پا خواست و گرگ به زمان افتاد و خونش روی دستان هاوین چکید
گرگ های دیگر دمشان را روی کولشان گذاشتند و فرار کردند

برای چند دقیقه همه آنها در سکوت به جسد گرگ خیره شده بودند

انگار کسی تمایلی برای حرف زدن نداشت

حنیر با پایش به گرگ لگدی زد اما گرگ از بس سنگین بود تکانی نخورد

گفت لعنتیها

هاوین گفت بیچاره ونود مثل اینکه هر تکه از بدنش را باید جایی از دست بدهد ، معلوم نیست چرا جانوران از جان اون چه میخواهند ، ونود با لحنی ضعیف گفت حالم خوبست نگران من نباشید

هاوین گفت ولی من نگران هستم ببخش رفیق که نمیتوانیم اتش روشن کنیم چاره ای نداریم

حنیر گفت : دوباره برمیگردند ، با این بوی خون حتما جایمان دوباره لو میرود

هاوین گفت :و احتمالا با گرگهای بیشتری ، مهم نیست یعنی چرا مهم است و من تلاش میکنم جانمان را حفظ کنیم ولی چاره ای نداریم جز اینکه جایی پنهان شویم

بنظر میرسد جایمان را به همه موجودات زنده ساکن این اطراف اطلاع داده ایم

حنیر گفت چه کنیم؟
هاوین گفت جایمان را عوض کنیم ؟
حنیر گفت : برای شامه گرگها چه فرقی میکند
هاوین گفت : شاید دشمن بعدی از گرگها خطرناکتر باشد
حنیر گفت بهتر است آتش روشن کنیم لااقل چشمان خودمان ببیند چه چیزی میخواهد ما را برای شامش بخورد
هاوین گفت : اینطور که معلوم است حضورمان را به تمام موجودات این ناحیه اعلام کرده ایم
خب بلند شوید رفقا باید برویم جای بهتری پیدا کنیم

بسخنی خودشان را جابجا کردند ، برف شروع به باریدن کرده بود و قدم ها به سختی برداشته میشد ، برف راه رفتن را کند کرده بود کمی به سمت جنوب راه رفتند و ناخواسته به سمت شرق متمایل شدند شیب تپه ای را بالا رفته بودند و حالا تپه پهناور داست به سمت شرق سر میخورد کمی جلوتر صخره ای بزرگ به سمت جلو خم شده بود و پناهگاهی را تقریبا بوجود اورده بود که به بخشی از آن برف نمیبارید ، ناخواسته به سمت صخره کشیده شدند

هاوین گفت صبر کنید ، کمتر پیش می آید که پناهگاهی بدون صاحب رها شده باشد ،

حنیر گفت دعا میکنم همینطور باشد چون من از همین الان دیگر پاهایم را حس نمیکنم ، در پناه صخره پناه گرفته بودنددو طرف صخره چند شاخه سبز خم شده بودند ، که باعث میشد انجا شبیه ایوانی محصور از طرفین باشد ، هاوین شاخه ها را برانداز کرد تا ببیند ایا این شاخه ها بریده شده اند یا خیر که شاخه ها سالم بود

ارتفاع صخره ها کم بود و فقط میشد نشست ، لااقل برف در ان جا اذیتبشان نمیکرد ، برف را از سر و شانه هایشان تکاندند ، و همانجا کنار هم کز کرده بودند و خودشان را در شنل هایشان پیچیده بودند ، هاوین از گروه جدا شد و در بین مه و برف گم شد اما چند دقیقه بعد با چند شاخه خشک برگشت و انها را طوری مایل قرار داد که آنها را کامل محصور کند ، شاخه ها را مایل از بالای صخره گذاشته بود و آنها الان تقریبا پشت شاخ و برگ ها پنهان بودند ، پاهایشان را دراز کردند …

دماغ هایشان از سرما یخ زده بود و صدای سرفه ها قطع نمیشد ،

آرنا گفت : آتش ؟

هاوین گفت : نه بنظرم ایده خطرناکی است ، تا طلوع چیزی نمانده ، شما بخوابید من نگهبانی میدهم

اما انسان وقتی زمانی آسودگی جسمی پیدا میکند تشویش فکری به سراغش می آید ، هر کدام چشم هایشان را به گوشه ای دوخته و در ذهنشان افکار مانند دریای خروشان که به صخره ای برسد محکم موج ها را به صخره میکوبید ، در این فکر بودند که قرار است چه اتفاقی بیافتد ، آیا خانواده شان زنده هستند ؟ ایا کسی انتظار آنها را میکشد ؟ ایا آنها هم فکر میکنند که کس دیگری زنده نمانده است ؟

آفتاب طلوع کرده بود و از شکاف شاخه ها روی صورت ها می افتاد ، صخره پشت به جنوب و رو به شمال بود ، صدای پرندگان آوازخوان به گوش میرسید
هاوین به ونود نگاه کرد صورتش مثل ابر سفید بود ، هاوین یک لحظه فکر کرد نکند که شاید شب از سرما جان باخته باشد
هاوین مشتی به بازوی ونود زد ولی صدای آخ ضعیفی از ونود برخواست
هاوین گفت : فکر کردم مرده ای ، ونود چشمانش را نیمه باز کرد و گفت ، هنوز وقتش نرسیده است

از پناهگاه بیرون آمدند جویبار باریک کوچکی از جلوی پناهگاه آنها رد میشد که دیشب متوجه آن نشده بودند و شاید هم آب نداشت ولی الان آب کمی در آن جریان داشت که احتمالا بخاطر آب شدن برفها بود ؛ همه به جویبار خیره شده بودند که حنیر دهان باز کرد که : بنظرات آب خوردنی است ؟ هاوین گفت : معلوم نیست ! جانوری هم این دور و اطراف نیست که از این آب بخورد و ما مطمئن شویم که آب خوردنی است یا نه که ناگهان گنجشک کوچکی در بالادست کنار جوی نشست اول خوب افراد را برانداز کرد و وقتی مطمئن شد کاری با او ندارند تن و بدنش را در آب شست و سپس مقداری از آن نوشید و پرواز کرد و رفت ، افراد که از سالم بودن آب مطمئن شده بودند مقداری از آن نوشیدند و زیر آفتاب نشستند ، آرنا گفت : پدرجان حالا باید چکار کنیم ؟ کجا برویم ؟
و این سوال مهم دوباره قیافه هاوین را در هم فرو برد ، انگار دلش نمیخواست هیچوقت این سوال را از او بپرسند تا مجبور شود به آن پاسخ دهد ، جیبهایش را گشت انگار که دنبال چیز مهمی میگشت ، و ناگهان گفت آها پیدایش کردم ، یک چپق جیبی کوچک را از توبره اش در اورد و گفت به حق النتار که نشکسته است چپق را در دستانش گرفت و کمی آن را برانداز کرد و گفت ، اول از همه باید چیزی بخوریم و بعد باید ببینم چیکار میتوانیم بکنیم ، غرب امن نیست و شرق نامعلوم است من نظرم این است که به سوی جنوب برویم هم امن تر است و هم اینکه پادشاهی در جنوب مستقر است که میتوانیم به آن پناه ببریم
هر چند که کمربندی از کوهها در جنوب همچون خنجر و نیزه راه را مسدود کرده بود
حنیر گفت منظورت این است که پیاده برویم یا مثلا از رودخانه سفید ؟
هاوین گفت قایق لازم داریم ! راستی قایق کجاست ؟
حنیر گفت ولش کردیم فکر میکنم آب آن را برده باشد ، شاید بتوانیم آنرا در ساحل پیدا کنیم !
هاوین گفت ، آفتابی شدن در کنار ساحل خطرناک است بنظرم آنها در خط ساحلی مشغول نگهبانی باشند

هاوین خواسته یا ناخواسته به عنوان رهبر این گروه شکست خورده انتخاب شده بود و اعضا همگی چشم به دهان او دوخته بودند تا او برایشان راه انتخاب کند ،

هاوین گفت : فعلا بفکر غذا باشید ، آیرن و آرنا بگردید دنبال میوه های خوراکی ولی زیاد دور نشوید و خودش هم بلند شد و از سمت دیگر پایین امد تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند ، بچه ها از غرب تپه پایین امده و سپس به جنوب و شرق رفته و درواقع صخره را دور زدند ، هاوین هم از سمت شمال رفت و در بین شاخه ها گم شد ، ساعتی از این قضیه گذشته بود ، که هاوین احساس کرد زیاد از حد به سمت شرق چرخیده است ، بوته هایی از تمشک و گلابی کوهی را پیدا کرده و از انها چیده و توبره‌اش را پر کرده بود در ذهنش بوی خاصی را احساس میکرد که ورای بوهایی بود که تا الان شنیده بود ، بویی فراتر از طبیعت انگار که از بهشت ساطع میشد ، به زحمت میتوانست آنرا تشخیص دهد ، احساس سرخوشی به او دست داده بود و انگار داشت از زمین کنده میشد همینطور که با دماغش نفس میگرفت را بو را احساس کند ، بوی آشنا ولی عجیبی را حس کرد ، بوی دود ، هراسان شد و دور و اطرافش را نگاه کرد که ناگهان متوجه شد در تپه‌ای که اطراق کرده بودند دودی نازک به هوا بلند شده است ؛ اگر شامه او میتوانست از این فاصله متوجه دود شود پس بقیه جانوران حاضر در آن جنگل هم میتوانستند آن بو را بشنوند ، سریع به سمت تپه به راه افتاد

Leave a Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.