آرگنا – تکه های داستان

این بخش از نوشته ها به صورت تکه تکه هستند و هنوز به همدیگر وصل نشده اند ولی در خط اصلی داستان هستند

 

چند دقیقه از طلوع افتاب گذشته بود
اردوی سربازان بر روی تپه مشرف به شرق بی سروصدا و سوت و کور بود
دو سرباز رو به سمت شرق در حال نگهانی بودند
زسبوس و لوم در جلوی چادرها نشسته و دستانشان را بهم گره زده و روی زانوانشان گذاشته بودند و در همان حال ساکت به آتش در حال خاموشی خیره
شده بودند
زسبوس گفت بنظرت خانواده مان در چه حالی هستند ؟
ایا همسرانمان و یا فرزندانمان بفکر ما هستند ؟
لوم گفت چه فرقی میکند ؟ اگر بفکرمان باشند یا نباشند عمرمان درازتر میشود ؟
زسبوس گفت : همیشه دم از ناامیدی میزنی ؟ پس به چه امیدی زنده هستی ؟ من که فقط بفکر دختر کوچکم هستم که الان در جنوب منتظر من است !
خانه هایمان را یادت هست ؟
لوم گفت : بله
در دشت همیشه سبز *باپاتی * انجا که علفهایش همیشه بلند و سبز است
خورشیدش خساستی در تابیدن ندارد اسبهایش قدرتمند و سریعند و چشمه هایش همیشه جوشان
انگاه خاطره دور و دراز و غیر قابل لمسی ست که در برابر چشمانم است ( و انگار که بخواهد چیزی را لمس کند دستش را جلو برد و ناگهان دریافت که این چیزی نیست جز یک خاطره و بخودش آمد و لبخندش محو شد )
زسبوس گفت
نگران نباش رفیق به زودی با شکست دشمن به آنجا برخواهیم گشت !
ناگهان سربازی که در حال نگه بانی بود زسبوس را صدا زد : قربان در غرب در زیر سیاهی حرکتی میبینم
چیزی به سرعت در حال نزدیک شدن است
غرب هنوز در آغوش نور و تاریکی خوابیده بود و ابرهای سرخ هنگام طلوع داشتند پدیدار میشدند

سرباز دیگری که پشت سرشان روی برجک نگهبانی نشسته بود دستش را روی چشمانش سایه بان کرده و با ناراحتی و سوئ زن به غرب مینگرسیت
زسبوس به سرباز روی برجک نگاهی کرد
سرباز سرش را دوبار به بالا و پایین تکان داد

زسبوس چشمانش را بهم فشرد تا دقیقتر ببیند
سپس به سمت افرادش برگشت : رفقا مهمانانمان رسیدند ، سربازها را صدا بزنید
لوم به کنار زسبوس آمد و گفت
احتمالا تا ساعاتی دیگر به اینجا خواهند رسید
تعدادشان خیل زیادست صدها نفر
با علامت زسبوس سرباز برجک زنگ برجک را به صدا درآورد
با صدای زنگ افراد داخل روستا جمع شده و در دو صف پشت سرهم از تپه بالا میآمدند
سربازان نیز اماده و در صفی دقیق روبروی چادر آماده باش استاده بودند
زره هاشان چوبی و شمشیرهاشان تک لبه بود ، شنلهای آبی تیره رنگ داشتند و بر سرشان کلاهخود برنجی رنگ و رو رفته‌ای بود

                              – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

زسبوس از میان دشمن با ضربات پی در پی شمشیر گریخت و خود را به سمت دیگر پل رساند . در پی او لوم نیز می آمد
زسبوس به اطرافش نگرسیت ، سربازی یا هر فردی که قادر به جنگ باشد را ایستاده نیافت چنان که گویی از اول نیز نزیسته اند در میان هیایوی دشمن سکوت مطلقی اطرافش را فرا گرفته بود
لوم لبخند تلخی زد و گفت : هان رفیق منتظر معجزه النتار هستی ؟
زسبوس که بخاطر سردی هوا اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت نه برادر ، منتظر کمک از همنوعان خودمان هستم
لوم گفت : کمکی نخواهد رسید

فقط ما هستیم و این اسب های خسته مان ، چاره ای نیست . فکر نمیکردم فقط این مدت کم را در این جهان باشم اما حال تقدیر مرا با سرنوشتم تنها گذاشته است
بیا کار را تمام کنیم شاید اسمی از ما در تاریخ ماندگار شد
آنگاه زسبوس برای آخرین بار نگاهی ناامیدانه به شرق انداخت و شمشیر خون آلود خود را بلند کرد و به میان جمعیت دشمن تاخت و لوم نیز پشت سرش بود و بعد از آن بود که اسم آنها در تاریخ جاودانه شد و یادهاشان در اذهان باقی ماند.

 

آفتاب به میانه آسمان رسیده بود که هیچ مدافعی برای شهر باقی نماند
جز آیرن و آرنا که در بالای سقف آسیاب پنهان شده و در حال نگاه کردن بودند
اکنون دشمن از پل رد شده و به منطقه مسکونی رسیده بود
اربابشان دستور داد اگر کسی را زنده گذارند و یا خانه ای آباد باقی مانده باشد مجازات آنها اعدام خواهد بود.

دشمن با ولع سیری ناپذیری در صدد تخریب و کشتار برآمد
گروهی از مردم ‌که همسر و فرزندانشان در جستجوی کمک رفته بودند هنوز در روستا حضور داشته بودند به امید اینکه شوهران و برادرانشان سوار بر اسب با لشگری وسیع از راه برسند اما هنوز کمکی نرسیده بود
گروهی دیگر از مردم روستا ناامیدانه به سمت جنگل اسرار فرار کرده بودند اما در آنجا طعمه و شکار دیوان و جانوران خبیث شده و دیگر چشمانشان آسمان را ندید و تاریخ آنها را فراموش کرد و کسی آنها را زنده ندید
اما هنوز گروهی از مردم روستا زنده بودند
پرچم های دشمن که از سربالایی به سمت خانه ها در حال حرکت بود نمایان شد کودکان زجه میزدند و زنان مویه کنان در جستجوی راه فراری بودند
آیرن به آرنا گفت بیا باید به سمت خانه برویم ؛ باید خانواده مان را نجات دهیم و سراسیمه از سقف آسیاب بادی به روی پشته ای از کاه پریدند و پا برهنه به سوی خانه شان دویدند
اما ناگهان از شرق صدای شیپوری برخواست و هر کسی که در این محشر فرصت نگاه به شرق را داشت گروهی از شمشیرزنان را دید که از تپه های شرق به سمت پایین سرازیر شدند
در میانشان هاوین و هنیر بودند و گروهی از مردان عشایر شرقی
از وحشت خانواده شان چنان بر اسب ها میتاختند که انگار بر سیلی که از کوهستان سرازیر است سوار شده اند

دشمن برای لحظه ای در میانه روستا غافلگیر شده بود ولی از اثر ترس بر چهره هاشان خبری نبود
جنگ دوباره شروع شد و صدای چکاچک شمشیرها به گوش میرسید
اما پیشقراولان دشمن بی توجه به انچه در پشت میگذشت یه غارت ادامه می‌دادند
برخی از خانواده ها خودشان را از تپه های بالا به پایین انداختند و پابرهنه به هر سمتی که میشد فرار کردند.

——————————————————————-

موج مردان در شمال شرق میانه لشگر را شکافت و فشار اسب ها گروهی را به درو رودخانه خشمگین هل داد ، جنازه روی هم داخل
رودخانه تل انبار شده بود و جلوی اب را سد کرده بود
هاوین فریاد زد پل !!! به سمت پل بروید ، پل شمال دهکده را به جنوب وصل میکرد ، چهار نفر میتوانستند کنار هم از روی پل عبور کنند ، جنوب پل سراشیب محله ای اغاز میشد که انتهایش خانه ایرن و اردا بود ، از همین الان نیز گروهی از پل پایین دست عبور کرده و در حال بالا امدن بودند ، گروه به سمت پل تاخت ؛ فشار افراد به حدی بود که امکان پیشروی روی اسب نبود ، افراد دو گروه شدند عده ای به سمت جنوب تاختند و عده ای روی پل درگیر شدند ؛ خون از دیرک های پل به رودخانه میریخت و شمشیرها خون میطلبیدند ، غرش اگتال ها کر کننده بود گویی پلنگی در تنگنا گیر کرده باشد نعره میزدند و اربابشان را صدا میکردند ؛ در آن بهم تنیدگی هاوین به زحمت راهی باز کرد و به سمت خانه شان دوید ، آنجا اما انگار پایان ماجرا بود گروهی از زنها و بچه ها که از شیب تند شرقی به پایین پریده بودند پابرهنه در حال دویدن دیده میشدند ، اما گروهی در محاصره آگتال ها افتاده و کشته شده بودند ، تمام مردم آن محله خویشاوند همدیگر بودند ، هاوین جنازه ها را میشناخت لااقل آنهایی که سر داشتند و یا لباسی بر بدنشان باقی مانده بود
مانده بود که آیا این از همان کابوس هاییست که این اواخر میدید یا واقعیتی بود قابل لمس احساس میکرد در خواب است و اگر الان چشمهایش را باز کند همه چیز تمام میشود و او دوباره خودش را در میان تخت خوابش خواهد یافت هر چند که چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد و جز رد خون که در گل و لای کوچه برای خودش دنبال
مسیر بود چیزی ندید
فریاد زد و خانواده اش را صدا کرد اما صدایی نشنید با رمقی که برایش باقی مانده بود از سربالایی بالا رفت
گروهی از اگتال ها سوار بر شور از پایین سر رسیدند و با دیدن او به سمتش تاختند ، چند لاگسان در حال غارت و سوزاندن خانه ها بودند ، ناگهان از پایین جاده ایرن و ارنا را دید
آیرن فریاد زد و مادرش را طلبید ، جوابی نیامد ایرن نزدیکتر شد و دوباره فریاد زد ، از خانه شان مادرش دوان دوان پا به کوچه گذاشت در حالی که پا برهنه بود
آیرن فریاد زد مادرجان اینجا هستم بیا اینطرف ، اما ناگهان از پشت سر چند تیر به سمت مادرش پرتاب شد ، یکی از تیرها از پشت به قلب مادرش برخورد کرد و مادرش با صورت به زمین افتاد
ایرن فریادی از روی ناامید کشید و شمشیرش را بیرون اورد و در حالی که دشنام میداد به سمت آگتال ها حمله ور شد
آیرن و ارنا تنها بودند ، آرنا تیری به سمت آگتال ها پرتاب کرد ، هاوین درمانده بود، پسرش ارنا را یافته بود ولی از دختر و همسرش و مادرش خبری نبود ، نمیدانست به کدام سو برود ، ایا همسر و فرزندش در میان خانه شان پناه گرفته بودند یا اینکه انهاهم دچار سرنوشت شومی شده بودند
پایین دست پسرش و ایرن در حال نبرد بودند
در همان لحظه هنیر و لوم و اگیب از پایین نمایان شدند و به کمک ایرن و ارنا رفتند
هاوین به سمت بالا رفت
لااقل ۳ نفر را میدید که در شمشیر به دست انجا منتظرش بودند ، فریاد نزد تا انها را متوجه دیگران نکند
جنازه مادر ایرن بین او و لاگسان ها افتاده بود، نیزه ای از زمین بلند کرد و با تمام توان به سمت یکی از لاگسان ها که نزدیکتر و در تیررس بود پرتاب کرد، نیزه از سپر رد شد و و سپر و لاگسان را به دیوار دوخت دو لاگسان دیگر نعره ای زده بر او هجوم بردند ، هاوین با شمشیر به یکی حمله برد و با قدرت او را به پشت سر هل داد و از شیب پایین انداخت ؛ نفر دوم را نیز با چند ضربه شمشیر از میدان به در کرد
بالای سر جنازه مادر آیرن ایستاده بود و فرزند و همسرش را صدا میکرد
ایرن و ارنا از شیب بالا امدند
آیرن خودش را روی جنازه مادرش انداخته بود و گریه میکرد ، مادرش نفس اای اخرش را میکشید ، با صدایی ضعیف گفت: فرزندم مرا رها کن جان خودت را نجات بده من دیگر زنده نمیمانم ، آیرن جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد ، گفت نه من چطور میتوانم مادرم را رها کنم تو را با خود میبرم ، مادرش دست آیرن را گرفت و گفت : من دیگر در این دنیا نخواخم بود ، تصویر صورتت دارد در چشمان من محو میشود ، اکنون با قلبی اندوهگین تو را ترک میکنم و پیش پدر و اجدادت خواهم رفت، پدرت دستش را به سمت من دراز کرده و در همان حال مادرش از نفس افتاد و این دنیا را برای مقصدی بهتر ترک کرد،
ایرن همچنان غرق در اشک بود، از شدت درگیری ها کم شده بود و انگار دشمن در حال عقب نشینی بود ،
ایرن بدون اینکه حرفی بزند به داخل خانه روان شد
در شکسته و اتش گرفته بود تاق خانه شان خراب شده بود
در اتاق مادر بزرگش را باز کرد ، مادر بزرگش در قبری که برای خود کنده بود به خواب ابدی فرو رفته بود ، لبخندی محو بر چهره سفیدش نقش بسته و لباس سفیدی با گلهای ریز صورتی در تنش بود
در همان حال هاوین از ارنا پرسید که خانواده ما کجا هستند؟
ارنا گفت به سمت جنوب فرار کردند ؛ از کنار دریاچه عبور کرده اند دارند به سمت حیتاو میروند
آیرن برگشت و شانه های مادرش را گرفت تا او را در کنار مادربزرگش به خاک بسپارد، هاوین و ارنا بدون اینکه حرفی بزنند از سمت دیگر جنازه گرفتند و او را در کنار نادر بطرگ ایرن به خاک سپردند، پارچه ای سفید روی جنازه ها انداخته و روی ان تاک ریختند ؛ آیرن آنجا نشسته بود و تکان نمی خورد ، ارنا هم همان جا نشسته و زانوانش را بغل کرده و به روس قبر نگاه میکرد
حنیر از راه رسید و در حالی که نفس نفس میزد در چارچوب در ایستاد، هاوین را صدا زد و گفت : وقت تنگ است ؛ عقب کشیده اند اما دوباره حمله حواهتد کرد ، نیرویی برایمان باقی نمانده است ! چه کنیم برادر ؟
هاوین سرش را پایین انداخت و مدتی فکر کرد ، ایرن بلند شد و پشت سرش ارنا و هاوین از خانه بیرون امدند ، آیرن خانه شان را به اتش کشید ، گفت : نمیخواهم کسی به جنازه خانواده ام بی حرمتی کند ، شمشیرش را کشید و از کوچه سرازیر شد که هاوین شانه ش را با دست گرفت : کجا؟
میروم انتقام بگیرم و خودم را هم خلاص کنم!
انتقام تو قبلا گرفته شد، به فکر زنده ها باش ، نباید بگذاریم خون دیگری ریخته شود ، با من بیایید ،
هاوین مردان دهکده و هر کسی را که زنده باقی مانده بود را جمع کرد : میدانم که همه شما عزیزانی از دست داده اید ، کسی نیست که خسارتی به او نرسیده باشد ، اما وقت جنون نیست ، الان باید دنبال چاره باشیم
مردان با لباس های ژنده و پاره و سپرهای شکسته در زیر چکاچک باران که بر کلاه و سپرهاشان میچکید ایستاده و در حال درماندگی و بیچارگی دنبال راه حلی بودند

حنیر دوان دوان برگشت و گفت : دارند عقب نشینی میکنند !بهتر است از این فرصت استفاده کنیم و فرار کنیم

یکی از افراد گفت : آنها که در شمارش بیشتر از ما هستند به کجا عقب نشینی میکنند ؟

هاوین گفت : عقب نشینی نیست ، تجدید قواست ، به من نگاه کنید ، تمام زن ها و بچه ها از شهر فرار کرده اند و فقط ما مانده ایم … نمیدانم سربازان سلطنتی زنده اند یا نه ولی من حرفی دارم ، اگر الان فرار کنیم اگتال ها و هر جانوری که فکرش را بکنید به دنبال ما خواهد آمد و مارا خواهد گرفت و چه بسا به خانواده ما هم برسند و آنها را نابود کنند ، بهتر است بمانیم و جلویشان را بگیریم شاید توانستیم وقت تلف کنیم.

هاوین ادامه داد :  من مطمئن هستم آنها یا نصف شب یا فردا صبح برمیگردند و انبار غولهای زره پوش را به جان ما خواهند انداخت

یکی از افراد ناله کنان روی سنگی نشست و بر سرش زد و گفت : معلوم نیست الان پدر و مادر و خانواده ام کجا هستند ، نمیدانم حتی اگر راه فرار را پیدا کرده باشند ، شاید هم همین دشت پایین سلاخی شده اند.

آیرن گفت : نه من ندیدم کسی از لشگر دشمن پایش به دشت پایین رسیده باشد ، لااقل از این سمت کسی پایین نرفته است

هاوین گفت : شمشیرها را بردارید به پایین روستا میرویم تا ببینیم چه کسی هنوز زنده مانده است ، در خانه آبان ( اسم یکی از افراد روستای پایین ) جمع میشویم ، همه بیایید.

همانطور که پایین میرفتندچهره های آشنا در  بین کشته ها نظرشان را جلب میکرد

گل و لای و خون و باران در هم تنیده شده بود ، افتاب در دور دست غروب کرده بود ولی هاله قرمز رنگی از نور هنوز در غروب دیده میشد

در حیاط خانه آبان گروه کوچکی جمع شده بودند ولی صدایی از کسی برنمیخواست

آبان به همراه دو پسرش تونو و میریزیو در گوشه حیاط نشسته و به جنازه‌ای که درون پارچه ای خونین و گلی پیچیده شده بود در سکوت خیره شده بود.

او ۵ پسر و دو دختر داشت که ۳ پسرش کشته شده بودند و جنازه دو تای آنها مفقود شده بود ، اللته بعضی از افراد جنازه پسر دومش را در پایین دست رودخانه دیده بودند ، جنازه را از ارتفاع به پایین بستر رود انداخته بودند و احتمالا تا الان خوراک حیوانات شده بود.

در کوچه های روستا بعضا صدای پای سنگین گروهی شنیده میشد که هراسان از کمین ناگهانی به سرعت دور میشدند.

هاوین دماغش را خاراند و گفت : افسوس ! بنظر می‌آید که کار دیگری از ما ساخته نیست

Leave a Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.