آرگنا ۵

آرگنا ۵

در مسیر توم و جیرن

صبح زود افراد با صدای خروس سمجی که روی دیوار رفته و قصد ساکت شدن هم نداشت بیدار شدند ، بالاخره بچه ای در حیاط مهمان خانه سنگی به سمت خروس پرت کرد و خروس بساط خودش را جمع کرد و از دیوار پایین آمد هر چند که بچه ها دنبال خروس افتاده بودند و آن را در حیاط دنبال میکردند و حیوان به دنبال سوراخ و سنبه ای بود که خودش را نجات دهد

در داخل مهمان خانه دوباره سر و صدا بلند شده بود ، وقت صبحانه بود و هر کس برای خودش بلند بلند سفارش میداد و برادران راد در میانه مهمان خانه در حرکت و خدمت رسانی بودند ، بعد از مدتی هاوین و افرادش از اتاق هایشان پایین آمدند ، در هال مهمان خانه بالاز و افرادش در حال صحبت بودند و آماده رفتن ، بالاز به افرادش نهیب میزد که دیر آماده شده اند و افتاب در حال طلوع است ، بیرون هنوز تاریکی بود ولی کم کم خورشید داشت خودش را از پشت کوه ها بالا میکشید

هاوین به سمت بالاز دوید و گفت ، رفیق اگر اجازه بدهی تا دوراهی ” مشت ” با شما بیاییم ، دو راهی مشت یک سنگ بزرگ مثل مشت گره کرده انسان بود که از خاک بیرون زده بود ، و در آن جا مسیر به یک جاده دو راهی شرق و غرب تبدیل میشد و سپس مسیر شرق و غرب نیز هر کدام پس از مدتی به شمال یک مسیر دیگر باز میکردند.

بالاز گفت ایرادی ندارد ، مسیر ها دیگر امنیت سابق را ندارد و بهتر است که باهم برویم سه چهار روز دیگر راه داریم پس هر چه سریعتر راه بیافتید.

چند دقیقه ای دیگر همه سوار اسب شده بودند و در سمت دیگر پل و روی جاده منتظر هاوین بودند که داشت از راد خداحافظی میکرد

هاوین گفت ، برادر جان اگر بتوانم از همین مسیر برمیگردم و هفته دیگر همدیگر را ملاقات میکنیم ،

راد گفت ، امیدوارم به سلامت بری و برگردی ، من را از اتفاقات شمال بیخبر نزار و حتما به ما سر بزن تاباهم دیدار کنیم

یکی از سربازان بالاز علم سیاه رنگ خود را بر افراشت و در جلوی دسته شروع به حرکت کرد

بالاز در میان دسته و در اخر با فاصله ای کوتاه هاوین و رفقا در حال حرکت بودند ، مسیر کامل به شمال میرفت اما با درجه ای اند و پیچ خم در کنار رودخانه مارزنگی کم کم به غرب متمایل میشد

اگر به تور متناوب حرکت میکردند حدود ۵ روز و اگر میتاختند ۳ روزه به مقصد میرسیدند ، اما آنها آرام حرکت میگردند ، به این دلیل که بتوانند اوضاع و اطراف را کامل بررسی کنند ، بالاز در گذشته این مسیر را چندین بار آمده و رفته بود ولی از آخرین بار ۱۰ سال میگذشت و اکنون نیاز داشت که از اوضاع کاملا مطلع شود.

کم کم دره ها و صخره های سر سبز در سمت چپ مسیر پدیدار میشدند ، سمت راست رودخانه کوچک ولی پر جنب و جوش مارزنگی که در زبان شمالی ها به آن : ” آخالاک ” میگفتند همراه رفقا بود البته رود به سمت جنوب سرازیر بود ، و در آن سمت مسیر نیز رشته ای از کوههای کوتاه و بلند بودند که در دامنه آنها روستاهای کوچیک جا گرفته بود ، کوهها برف گرفته بودند و دامنه و قله هاشان برف هنوز وجود داشت بعضی روستاها باغ های گردو هم داشتند و بعضی گلابی و بیشتر زمین ها یونجه کاری شده بود.

هوا سرد شده بود و باد سردی در بعد از ظهر میوزید و به صورت ها پنجه میکشید ، شب اول را در روستای ” باف ” در خانه کدخدای روستا سپری کردند.

شب کدخدا و ریش سفیدهای روستا پیش آنها آمدند و با روی گرفته و عبوس از حمله گرگ ها و غول های جنگلی شکایت کردند ، میگفتند غول ها به مزارع حمله میکنند و انبارهایشان را غارت میکنند .

آخر شب یکی از ریشسفید ها هشدار داد که اگر شما نمیتوانید از ما حفاظت کنید بگویید دنبال چاره ای دیگر باشیم و بالاز در این فکر بود که این چاره دیگر چه چیزی میتواند باشد.

روز دوم را در برجک نگه بانی شماره ۳ ، در برجک ۷ نفر سرباز بودند که از اول تا آخر اقامت فقط از نرسیدن آزوفه و حقوقشان از جنوب گله میکردند ،

بالاز گفت : تامین حقوق و جیره شما بر عهده روستاییان منطقه است این پیمان سال ها پیش بین اربابان منطقه و فرماندهان جنگی برقرار شده است .

تیلو یکی از سربازان برجک که قد بسیار بلندی داشت و شانه هایش خمیده شده بود در حالی که دماغش را میکشید فین فین کنان گفت ، آخر من با این ۶ بی عرضه چکار کنم ؟ خودمان غذا نداریم چه برسد به اسبهایمان ، با ۷ نفر بروم گشت بزنم ؟

ارباب این را به شما میگویم که دزدها و سرگردنه بگیر ها خیلی زیاد شده اند روزی نیست که مردم شکایتشان را اینجا نیاورند ولی مگر من چکار میتوانم بکنم ؟ به جان ارباب من ۶ ماه است که بچه ها را از این برجک بیرون نیاورده ام ، چون نمیتوانم یا طعمه گرگ ها خواهند شد یا طعمه غول ها و اراذل اوباش

اوضاع مثل سابق نیست ارباب ، تیلو این را گفت و سری تکان داد.

صبح روز سوم مقداری آذوقه برای برجک کنار گذاشتند و به راه افتادند تا به مقصد بعدی برسند

ظهر روز سوم بود که همانطور که میرفتند حنیر در آسمان پرنده های سیاهرنگی را دید و گفت : ها ، هاوین نگاه کن برادر ، آنها عقاب نیستند ،

هاوین چشمانش را ریزتر کرد و گفت : خوب نمیبینم اما هر چه که هست پرنده ای بزرگ هستند ، شاید کرکس باشند ،نه صبر کن آنها اژدهای شمالی هستند ، ( لارانِس ) هستند . بله رفیق پاک یادم رفته بود که کجا هستیم ، ان صخره ها اسمش آنِتسیِ لارانِس هست ، مادر اژدهایان ، لانه اژدهایان .

یکی از داخل گروه پرسید ،آتش هم دارند ؟ هاوین گفت نه تا جایی که من میدانم ، اژدهای شمالی آتش ندارد .

دیگری پرسید ، آدم میخورند ؟ بالاز گفت اژدهای شمالی زیاد بزرگ نیست زیاد رشد نمیکنند ، میتوانند آدم را از زمین بلند کنند ولی فکر نمیکنم مزاجشان به آدم علاقه ای داشته باشد ، ان صخره ها پراست از آهو و بزکوهی .

اصلا شما پایگاه ما را در کنار رود شرقی یادتان می آید ما در آنجا یک استخوان جمجمه از این ها را داریم.

حنیر با نیشخند به هاوین گفت : برادر بنظرت میتوان سوار یکی از این اژدهایان شد ؟ مگر چند وقت در زندگی یک آدم پیش می آید که سوار اژدها بشود ؟ هان ؟ فردا هم میگوند داستان حنیر اژدها سوار را شنیده ای ؟

هاوین پوزخندی زد و گفت  : فقط در یک صورت میتوانی سوار اژدها شوی ، آنهم وقتی که در شکم یک اژدها باشی ! در معده اش !

حنیر آب دهانش را قورت داد و گفت : اصلا از خیرش گذشتم ، همین اسب پیر من را بس است ،

اسب با شنیدن این جمله جفتکی انداخت که نزدیک بود حنیر را به زمین پرت کند و به تاخت دویید و افراد همه خنده بلندی سر دادند.

در حالی که گروه از آن منطقه میگذشت اژدهایی از دور دست پرواز کنان به سمت افراد می آمد گروه زیر چشمی حرکت اژدها را دنبال میکردند ولی کسی حرکتی نمیکرد.

اژدها سوار بر باد نزدیک و نزدیکتر میشد .

بالاز گفت : نگاه کن ! آن لعنتی دارد با چه سرعتی سمت ما می آید ، حنیر گفت : نکند واقعا میخواهد مزه گوشت انسان را امتحان کند ؟

بالاز گفت : نه ، میخواهد ما را برانداز کند ، روزی صدها نفر از این مسیر می آیند و میروند ولی نمیدانم چه چیزی در ما دیده است.

اژدها بسیار نزدیک شده بود و وقتی میخواست شیرجه زنان از بالای سر آنها رد شود بلکه آنها را بترساند و زهره چشمی از آنها بگیرد ، یکی از افراد بالاز به نام توس دست به کمان شد و تیری به نشانه هشدار به سمت اژدها پرتاب کرد ، تیر از کنار بال اژدها رد شد ، اژدها سر چرخاند و دوری در آسمان زد و شیحه ای گوش خراش کشید و سپس به سمت لانه خود برگشت.

هاوین گفت : من شنیده ام سیلان ها و اوتلاج ها بعضا پایداران هم به طمع تخم اژدها این دور وبرها می آیند تا تخم اژدها بدزدند ،

بالاز گفت بله ، اتفاقا زمانی اینجا گشت های موقت داشتیم تا این دله دزدها را دور کنیم ، سیلان ها و افراد دیگری در جنوب خریدار تخم اژدها هستند و پول خوبی بابتش میدهند ، ولی این اژدهاها فکر نمیکنم به همین راحتی اجازه بدهند کسی به لانه شان نزدیک شود.

هوا کم کم داشت تاریک میشد ، باد غربی حالا جایش را به باد شمالی داده بود که سردتر و سوزناکتر بود ، زمین تقریبا یخ زده بود و تپه ها و صخره های سبز جایشان را به کوهها و تپه های یخزده داده بودند ، سبزه و گیاهان خواب آلود بعضا در جاهایی که برف آب شده بود دیده میشد ، جاده هم نسبتا گل آلود شده بود ، صدای شر و شر رودخانه تنها صدایی بود که شنیده میشد و بعضا صدای شیحه و ضجه و اوای پرنده ای تنها تمرکز و حال رفقا را بهم میزد مسیر طولانی بود و روستای نزدیکی به چشم نمیخورد ، کورسویی در انتهای دامنه کوههای شرقی دیده میشد ولی بسیار دورتر از آن بود که افراد مسیرشان را تغییر دهند.

بالاز با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت : فکر میکنم نتوانیم امشب به برح نگهبانی ” تاخ ” برسیم ، بهتر است همینجاها اردو بزنیم هوا بسیار سرد شده است .

برف نیز کم کم شروع به باریدن کرده بود ، قطرات کوچک برف روی شنل و کلاه افراد مینشست ، اسب ها به نشانه اعتراض بعضا خور خوری میکردند ولی گروه همچنان به راه رفتن ادامه میداد ، در ارتفاع نسبتا بالا بودند که بالاز دستور ایست داد

رودخانه مار زنگی در این قسمت نسبتا پهن تر شده بود و میشد از آن عبور کرد

افراد گفتند : کدام سمت رودخانه اردو بزنیم ؟ بالاز زمین را برانداز کرد و در ذهنش مرور کرد که بهتر است کنار جاده اردو بزند تا مردم متوجه حضورشان شوند یا اینکه در بیشه آن سمت که ساکت بود

بالاز گفت : همینجایی هستیم

Leave a Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.